در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

494

دیروز مثل بچه ها ذوق زده و خوشحال بودم... خیلی خوشحال... انگار دنیا رو بهم داده بودن... مدتی بود هر روز وسوسه میشدم که مجددا زنگ بزنم به الی و ازش بپرسم اون موردی که عید تو فالم گفت همین جنابِ خان (اسمی که با من.صی براش گذاشتیم) هست یا نه.

بالاخره دیروز این کار رو کردم و بهش زنگ زدم... عید وقتی یه سری مشخصات داد من با خان اشنا شده بودم اما اصلا فکر نمی کردم فکر و ذهنم بره به این سمت و قضیه اینجوری پیش بره. دیروز وقتی بهش زنگ زدم اول از مرد متاهلی گفت سهم و قسمت من بوده و با بستن از من گرفتنش اما هنوز به فکر منه و خیلی اسیر و بدحاله... فکرم سمت خیلیا رفت ولی وقتی مشخصات ح... رو گفتم گفت همینه و زنش بستدش و اینجوری به دستش اورده. یاد پارسال افتادم که قبل از اینکه حرف ازدواجش پیش بیاد کم کم با هم ارتباط گرفتیم. تو این.ستا و تل.گرام. پستامو لایک می کرد. کامنت می ذاشت. تو گروه مطلب می ذاشت و حرف میزدیم. یهو بی مقدمه دیدم پا پس کشید و بعدم همه چی بعد از هیجده سال تو اون سفر لعنتی به بدترین حالت ممکن تموم شد. البته مهم نیست. من که دوستش نداشتم، یه مدت کوتاهم بعد از اون سفر تونستم با خودم کنار بیام. بیشترین ضربه ای هم که خوردم به خاطر این بود که ذهنیت هیجده ساله م به هم ریخت. بگذریم... فقط الی می گفت حال خوبی نداره و مثل مرغی هست که دست و پاشو بستن و هیچ کاری نمی تونه بکنه...

بعدش بی اینکه من بگم از کسی گفت که هدف من از زنگ زدن همین بود... گفت و گفت و گفت و بهش گفتم حقیقتا برای همین زنگ زدم که بپرسم اونی که عید بهم گفتید همین شخصیه که الان من باهاش اشنا شدم؟ اسمشو پرسید و گفت دقیقا خودشه... خیلی ازش خوب گفت... خیلی چیزای قشنگ گفت... دنیایی رو برام به تصویر کشید که تا الان تجربه ش نکردم... نمی دونم شاید هم هیچوقت تجربه نکنم... 

شرایط خان جوریه که برای من یه خط قرمز بزرگ داره... ذهنم شکل گرفته... یک عمره و نمی تونم بپذیرم هر چند اگر به گفته الی برای خان اصلا این مساله مهم نباشه...

بهم گفت دل به دلش بده و بهش فرصت بده تا خودشو ثابت کنه. گفت یه چیزی داره که تو زمان خیلی کم خودش باهات حرف میزنه و بهت میگه... گفت دنیای شیرینی برات میسازه... گفت بعد از مدتی ازت خواسته های دیگه داره اما ادمی نیست که گولت بزنه و سرت کلاه بذاره، حتما قبلش راضیت می کنه و باهات حرف میزنه... گفت حس خیلی قویی بهت داره و خیلی زود متوجه میشی که رفتارش با تو با بقیه فرق داره... 

دنیای شیرینی که برام به تصویر کشید بهشتی بود که یه عمر فقط و فقط تصورش کردم... همه چیزو تو ذهنم مرور کردم  اخرش نهایتا به خودم گفتم خانم سین این فقط یه فال بود... حس خوب داشته باش اما به هیچی اطمینان نکن...

الانم که تا یک ماه نمی تونم ببینمش و با خودمم قرار گذاشتم حتی اگه سوالی هم در مورد درسم داشتم ازش نپرسم و بهش پیام ندم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد