در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

493

دیروز در نوع خودش جالب بود. از قبل از رفتن حال خوبی نداشتم که به لطف مو.نا بدترم شد. موقع رفتن یهو صدام کرد که بیا مهندس فلان می خواد راجع به قرارداد جدید باهات حرف بزنه و هر چیم گفتم عجله دارم و دیرم میشه حالیش نبود. خلاصه که لحظه به لحظه استرسم بیشتر میشد و ضربان قلبم بالاتر میرفت! بالاخره زدم بیرون اما دیر بود و می ترسیدم به مت.رو نرسم. تا ایستگاه رو با تاکسی رفتم و تا اونجا برسم هم قلبم حال خوشی نداشت. تو مت.رو چند باری درسم رو مجدد گوش دادم و رفتم. وقتی رسیدم با اون حال و دیدم هنوز نیومده واقعا دلخور شدم. 

همیشه از صدای گی.تار بدم میومده و میاد. تو کلاس سلف.ژ داشتن گیت.تار میزدن و می خوندن و منم که با ضربان بالای قلب رسیده بودم و بیشتر از همیشه گرمم بود زدم بیرون. تو فضای بیرون چند دقیقه ای ایستادم تا خنک و نسبتا اروم شدم و بعد اومدم تو. کلاس خالی شده بود و بچه ها رفته بودن تو اون یکی کلاس. نشستم و بی تفاوت کمی صدامو گرم کردم و بعدشم ایستادم و شروع کردم قدم زدن و از پنجره اون گیاه با نمکی رو که تو سیمان پله درومده نگاه کردم... موقع ورود هم یادم بود و دیدمش... هنوز سالمه... یه کم که گذشت صدای اوازش از بیرون اومد... ناراحت بودم که با اون وضع رسیدم و هنوزم خوب نیستم و دیر اومده و با این وجود بازم داخل نمیاد! اما به خودم نهیب زدم که خانم سین تا هر چی نیومد حق نداری بری بیرون! بذار هر غلطی می خواد بکنه! همین کارم کردم...

اومد داخل. سلام علیک کرد و منم خیلی سرد جواب دادم. حال و احوال کرد و  پرسید درس چی بود؟  وقتی گفتم صندلی گذاشت و به شیوه همیشه و با یه مقدار پایین کشیدن شلوارش روبروم نشست... کمی کنار صندلی ضرب گرفت و شروع کرد خوندن... همون دستگاه مربوط به درس من... خوند و خوند و خوند... می شنیدم... عالی می خوند... حتی با اون حالم اشکمم داشت در میومد اما خودمو کنترل کردم و چون دلخور بودم حتی نگاهشم نکردم... فقط وقتی تموم شد چون خیلی طولانی بود نمیشد چیزی نگم. خیلی سرد گفتم عالی اما اینقدر بی احساس و سرد بود که ماسید...

چند تا سوال پرسیدم و جواب داد و بعدش خوندم... علی رغم اینکه تو خونه واقعا بد می خوندم نمی دونم چرا اونجا با همراهیش خیلی بهتر شده بود هر چند خودش اذعان کرد که درس خیلی سختی بود... اخرش گفت چشامو می بستم موقع خوندنتون و می فهمیدم صدا رو دارید از جای درستش در میارید... گفتم صدام گرفته و سرما خوردم و درسته که اینجور وقتا بخونم؟ گفت نه سرما خوردگی نیست! عجیب بود برام! یه لحظه یادم افتاد که پ هستم و ممکنه از رو تغییر صدام فهمیده باشه! اما خیلی اروم گفتم واقعا سرما خوردم و از هفته پیش اینجوریم... هر چند یه بار دیگه گفت نه سرماخوردگی نیست. ولی وقتی اصرار کردم گفت اینجور وقتا فقط بالا نخونید.

اخرش بهش گفتم خوب من از جلسه دیگه نمیام تا یک ماه. نگاه که کرد گفتم ماه رمضونه. با لبخند گفت ماه نامبارک رمضان! از کِی شروع میشه؟ گفتم فردا. با تعجب گفت فردا؟ گفتم بله. گفت واقعا فردا؟! گفتم بله دیگه. باز ادامه داد که نه جدی می گید فردا؟! اولش به نظرم اومد واقعا باورش نشده اما بعد از چند بار پرسیدن دیگه شک کردم که داره اذیت می کنه! منم گفتم مگه من با شما شوخی دارم! یعنی اینو که گفتم زد زیر خنده... از کلاس هم که رفت بیرون رفت تو مثلا حیاط که در اصل پشت بوم هست و با صدای بلند می خندید و می گفت خانم سین میگن مگه من با شما شوخی دارم! پشت سرش نرفتم... رفتم تو اونیکی کلاس که ثبت نام کنم برای ماه بعد چون جلسه اخرم بود... پشت سرم اومد... الان که فکر می کنم قبل از اومدن تو کلاس اونیکی مربیه رو دیده بود اما وقتی اومد باز گفت سلام فلانی و خسته نباشی و چند ثانیه ای مکث کرد و رفت... به اونیکی گفتم که باهاشون هماهنگ کردم و الان ثبت نام می کنم اما یک ماه نمیام و اونم تو دفترش یادداشت کرد... 

وقتی از کلاس خودمون اومدم بیرون یه دختره با ساز بیرون نشسته بود و خیلی گرم باهام سلام علیک کرد ولی من نمی شناختمش! وقتی هم از اونیکی کلاس برای ثبت نام اومدم بیرون بازم دختره نشسته بود ولی داخل کلاس نرفته بود و سازش دست اون بود  که رو صندلی کلاس با در باز نشسته بود... دقیقا حس کردم معنیش اینه که آهای! من ساز هم می زنما! نمی دونم شایدم اشتباه می کنم واقعا شاید همه ی تصوراتم اشتباهه اما در مورد خیلی از کاراش اینجوری حس می کنم... نمونه ش شب و بعد از اینکه اومدم خونه...

من تا اونجا بودم یه سری نرمش جدید برای صورت داد و گفت فایلشو براتون می فرستم اما از اونجایی که همیشه دیر می فرسته گفتم خوب بفرستید دیگه و همون موقع گوشیشو برداشت و فرستاد... خونه که رسیدم بعد از مدتی پیام دادم که چند تا درس برام بفرستید... حالا همیشه کلی طول می کشید تا جواب بده ها! از شانس گل من  و اینکه میگم من کلا نباید بود ادم خلافکاری میشدم دقیقا زمانی که گوشیم دست ام.یر بود و داشتم یه چیزی نشونش می دادم جواب داد: حتما امشب نه فردا شب! امی.ر که چیزی نگفت ولی خیلی حال خرابی داشتم! که اون بالای گوشیت عکس و اسمش بیفته و بعدم همچین پیامی! خوب جالب نبود دیگه! اصلا هم به ذهنم نرسید اون موقع که سریع توضیح بدم جریان چیه... یه کم بعدش اح.سان اومد و انگار ماموریت داشت پرسید چه خبر؟ کلاس چطور بود؟ منم چیزی تعریف نکردم و فقط گفتم خوب بود. پپرسید درس جدیدت چیه؟ منم به عقل ناقصم دیدم بهترین فرصته گفتم بلند بگم که ام.یرم بشنوه. گفتم هیچی پیام دادم بفرسته جواب داد که امشب نمیرسم  و فردا. اح.سان با حالت مسخره ای دستاشو با حالت تایپ کردن حرکت داد و گفت: یعنی چی؟ میرسه تایپ کنه الان نمیرسم فردا، نمیرسه یه فایل سند کنه؟

اوووف! دیدم بدتر شد! واقعا به اینش فکر نکرده بودم! اما بیشتر از قبل حس کردم که سعی در مهم و بزرگ و پرمشغله نشون دادن خودش داره... و هیچی هم از من و کارم و فعالیتهام نمی پرسه... حتی ازش هم می گذره... مثل اون جلسه ای که از.اده بهش گفت ایشون فلانی هستن که من پیششون برای مشکل دستم رفتم و جوری سر تکون داد که فهمیدم می دونسته من اون ادمم اما به روی خودش نیاورده بود تا اون موقع...

دیشب کلی با من.صی راجع بهش حرف زدم... به نظر اون سعی در جلب توجه داره... و عجیب که مشخصاتش بدجوری با چیزایی که حدود دو ماه پیش الی گفت می خونه... 

این فقط شرح ماجرا بود... بدون دخالت دادن حس...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد