در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

492

تب چند روزه م همچنان ادامه داره... تحمل دست و پای داغ خودمو ندارم... اما دیروز سر کلاس با وجودی که گرمم بود یادم رفته بود تب دارم...

وقتی رسیدم دوستش زنگ زد بهش که کجایی و اونم گفته بود بگو صداشو گرم کنه تا بیام... تو کلاس به حدی گرم بود که از بین کتابهای پر از خاک تو قفسه یکی رو برداشتم و تا آخر بسکه خودمو باد زدم همه ی عضلات پشتم گرفت... متوجه اومدنش نشدم چون داشتم صدامو گرم می کردم اما از بیرون کلاس صدای اوازش میومد... یادم نیست چی می خوند اما محزون و زیبا بود... وقتی وارد شد باز طبق معمول نشناختمش! موهاشو کوتاه کرده بود و چهره ش باز تغییر کرده بود! هنوز تو حس و حال قطعه ای بود که می خوند... سلام علیک کرد و نشست و چشاشو بست و رو پاش ریتم گرفت و چند دقیقه ای تو خودش بود... بماند که فیلم بود یا نه! من که هیچ عکس العملی نشون ندادم... وقتی تموم شد تازه حال و احوال گرمش شروع شد... از درس پرسید گفتم که به خاطر تمپو آرومش یه مقدار سخت بود و گفت بالاخره باید از یه جایی شروع کرد... بهش گفتم که ماه رمضون رو نمیتونم بیام. با تعجب پرسید چرا؟ گفتم برام سخته نمی کشم بیام اما تمرین می کنم. گفت نمیشه اخه! گفتم مطمئن باشید تمرین می کنم. گفت خوب بعد از افطار بیایید. تعجب که کردم پرسید مگه افطار چه موقع است؟ گفتم الان هشت شب ولی بیشترم میشه من که نمی تونم نه-نه و نیم شب بیام! گفت خوب قبل از افطار بیایید. گفتم واقعا انرژی ندارم اما اگر می دونید مشکلی پیش میاد یه کاریش می کنم... گفت اخه تجربه بهم ثابت کرده وقفه های اینجوری ممکنه باعث شه دیگه نیایید!  و اینکه الان روندتون خیلی رو به رشده! حیفه! گفتم نهههه! مطمئن باشید... گفت حالا تا هفته دیگه ببینیم چی میشه... بحث رو تموم نکرد...

"اگر می دونست من تو چه شرایط روحیی تصمیم به شروع گرفتم و هدفم چیه هیچ وقت نگران برگشتنم نمیشد..."

خوندیم هر چند این جلسه خیلی سخت بود... وسطشم حدود نیم ساعتی رفت بیرون با یه اقایی که برای شروع اومده بود صحبت می کرد که خیلی خسته م کرد... تو همین فاصله رو لبه سیمانی تنها پله ی منتهی به راهرو یه گیاه خودرو پیدا کردم که تا مدتها مشغولم کرد و وقتی برگشت و بهش نشون دادم خندید گفت نشون میده خیلی منتظر موندید... (به نظرم همچین چیزی گفت)

آخرش تمرینهای تقویت زبان بود که به نحو مسخره ای خنده دار بود و من نتونستم اونجا انجامشون بدم ولی گفت جلسه دیگه باید انجام بدید و من بعید می دونم این کارو بکنم... حس کردم که گفت به بقیه بچه ها گفته اما شب که پیام دادم و از از.اده پرسیدم گفت به اونا هم تازه همون دیروز یاد داده...

وقتی اومدم بیرون... تازه یادم افتاد چند روزه تب دارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد