در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

490

اونوقتا هم یادمه هر هفته بعد از کلاس رفتنم یه پست جدید می ذاشتم... البته الان با اون وقتا از خیلی از جهات فرق داره...

دیروز به خواست خودم ساعت کلاسمو عوض کردم. بارها گفتم اگر من بچه ی خلافی بودم از اونجایی که روزگار دست تو دست هر کی که بگی میذاره تا من هر کاری رو که می خوام پنهونی انجام بدم عیانش کنه، همیشه پرونده ی بازم جلو مامان بابام بود! 

خواستم کلاس رفتنمو هیچکس نفهمه اما نشد! هر کاریم کردم مانتو جدیدمو بپوشم باز نشد... ترسیدم یه جوری نگام کنن... ساده پوشیدم و رفتم... از در که وارد شدم در کمال تعجب شلوغی بیش از حد اونجا شوکه م کرد و بیشتر از اون صدای ا.زاده همکار سابقم و هنرجوی چند ماه قبلم که از قضا دوست صمیمی یکی از همکارامم هست! یکی از دلایل تصمیمم برای شروع اواز همین ا.زاده بود اما برام عجیب بود که تمام این مدتی که می گفت کلاس میره و اسم مربیشو می اورد من اسم دیگه ای میشنیدم و اصلا باورم نمیشد که اونم داره با مربی من کار می کنه! تازه دیروزم که دیدمش همش تو ذهنم می گفتم این چرا مربیشو عوض کرده و اومده اینجا! بعدش بهم می گفت خانم سین من که بهت گفته بودم با فلانی کار می کنم ولی همین الانشم که فکر می کنم بازم شنیدن این اسم رو از زبون اون یادم نمیاد! من به واسطه داداش خودم این مربی رو انتخاب کردم...

سه تا دختر تو کلاس بودن و اون خواست که منم برم و نرفتم... برام سخت بود جلو بقیه بخونم... بیرونم که پر از دختر و پسر بود و منم اصلا تحمل این جو رو نداشتم. ضمنا خیلیم گرمم بود و خنک نمی شدم... ا.زاده قبل از رفتن تو کلاس بهش گفت این همون دوستمه که گفتم پیشش کار می کنم برای دستم کارشون خیلی عالیه! و اونم نگاهی کرد و گفت صداشونم عالیه! 

خیلی بیرون نشستم و بعد با وجودی که قبل از من چند نفر دیگه هم منتظر بودن در کلاس رو باز کرد و گفت خانم سین بیان تو! وارد که شدم رو یه صندلی خالی نشستم. حال و احوال مختصری کرد و گفت درسمون کجاست؟ گفتم بهش. بعد بین صدای شلوغ بچه ها گفت بخونید... گفتم نه! تعجب کرد اما با لبخند گفت من چی گفتم؟ گفتم گفتید بخون... گفت اونوقت شما چی گفتید؟ گفتم گفتم نه! بلند شد و گفت بچه ها پاشید برید بیرون ! یعنی خشکم زد! بچه ها بلند شدن و مخصوصا ا.زاده... یه کم دم در حرف زدیم و بعدش رفت البته من حسابی گرمم بود و با کنار روسریم داشتم خودمو باد میزدم که ا.زاده سر کرد تو کلاس و گفت استاد این وسط زمستون و تو برفم گرمشه ها! اونم مونده بود چی بگه! 

وقتی بچه ها رفتن در رو بست... روز معلم رو بهش تبریک گفتم و شروع کردیم خوندن... برای اینکه موقع خوندن سرمو پایین نندازم مدام خودکارشو می ذاشت زیر چونه ام و سرمو بلند می کرد... خیلی راضی بود... البته بهش گفتم که با این دستگاه خیلی راحت ترم و بهتر می خونم... گفت اگه همینجوری پیش بری تابستون میبرمت رو اواز و تحریر... اخرشم بهم گفت من با این صدا خیلی کار دارما! شما هم گوش خوبی داری هم الان صدای میانه ت قوت گرفته و خوب شده... من رو این صدا برای سه چهار سال آینده برنامه دارم و خیلی راضیم... 

نمی دونم حرفاشو باید تا چه حد جدی بگیرم! به همه همینو میگه یا واقعا از کارم راضیه! دیدم سر بعضیا هر چند دخترن داد میزنه و حتی بهشون میگه دیگه نیایید... نمی دونم والا...

بگذریم که وقتی اومدم بیرون روز تعطیل بود و مترو نبود و اینترنت گوشیمم وصل نمیشد و نمی تونستم ا.س.نپ بگیرم. مونده بودم تو اون منطقه ای که اصلا بهش اشنایی ندارم چه جوری خودمو برسونم خونه... یک ساعت و نیم طول کشید تا رسیدم خونه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد