در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

444

اینم از این روزا. هیچ خبری نیست. بعضی وقتا فکر می کنم که عملا منتظر مرگم. هیچی خوشحالم نمی کنه. برای عید اینترنتی مانتو سفارش دادم. اصلا مطمئن نیستم میاد یا نه و اگرم بیاد خوبه یا نه. به هر حال ریسک بود. اینو گفتم که بگم خیلی کارا رو طبق عادت انجام میدم. هیچی بهم ذوق و شوق نمیده. دلم برای بچگیم و قدیما که خیلی وقته ازش فاصله گرفتم تنگ شده.هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری بشه. اینجوری بشیم. اینجوری بشم...
دیروز تو راه برگشت به  این فکر می کردم که مثل یه برگ خشک شدم. اسیر باد و طوفان. همیشه خلاف جهت حرکت کردم. جوون بودم. جون داشتم. فکر می کردم درسته. فکر می کردم اون چیزایی که تو فکر و ذهنمه و بر اساس اون تربیتم شکل گرفته همش درسته. شایدم درسته ولی تو اقلیتم. خلاصه اینکه اینش عجیبه که تا الان زندگیم هیچ اتفاقی نیفتاده که بگم مطابق با درونیات ذهنیم بوده. همش مغایر. همش دقیقا برعکس. خوب آدم دیوونه میشه. می بُره. خسته میشه. کلافه میشه. تا وقتی خلاف جهت بادم که زور باد خیلی زیاده و تاب مقاومت ندارم. وقتیم فکر می کنم که ممکنه اشتباه کرده باشم و می خوام یه کم تغییر رویه بدم و منعطف شم جهت باد عوض میشه. بازم زمینم می زنه. همه ی اون دنیایی که حرفش خلاف حرف من بوده می چرخه تا بازم بشه خلاف من! خیلی عجیبه. کلا رو هوام.
باورم نمیشه عاقبت زندگیم شد این...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد