در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

443

* هر چی می گذره بیشتر متوجه میشم که این ویژگی فقط مختص سنین جوونیه که آدم می خواد همه چیزو تغییر بده.هر چی می گذره آدم فروکش می کنه و تسلیم میشه. من که اینجوری شدم. حتی در مقابل خانواده م. دیگه هیچی نمی گم بهشون. حتی اگه بدونم کاری درسته و باید انجام بشه دیگه براش اصراری ندارم. فوقش می خزم تو اتاقم و پناه می برم به غار خودم.


* اینجوریه دیگه. انگار یادم رفته بود همیشه سرکارم و هیچ وقت قرار نیست تو این زمینه اتفاق حتی یه ذره خوبیم برام بیفته. موضوع بر میگرده به دو هفته پیش. فکر نمی کردم یه بار دیگه با ها.دی ارتباط داشته باشم. که البته ای کاش پیش نیومده بود. حداقل می خواستم یه کم تنوع تو زندگی کسالت بارم ایجاد شه و سر ذوق بیام. من عکس سازمو گذاشتم تو ای.نستا. یه آقایی پیام داد که این ساز چطوره و خلاصه اینکه خواست با ها.دی آشنا شه. دیدم درست نیست سرخود شماره شو بدم. این بود که بهش پیام دادم و گفتم جریان اینجوریه و ازش پرسیدم شماره بدم؟ اونم گفت اشکالی نداره. قضیه تموم شد. واقعا تا همین جا برای من تموم شد.

عصر که بیدار شدم دیدم هم اس داده و هم زنگ زده. تعجب کردم اما تو همون لحظه اول عکس العمل نشون ندادم و گفتم بذار یه کم بگذره. یه کم که گذشت زنگ زدم بهش و جواب نداد امابلافاصله خودش زنگ زد. بل.یط می خواست. براش چک کردم و بهش زنگ زدم و چون می خواستم قیمت کمتر بیفته و از طرفی خونه بودم و پیگیریش سخت بود خودم از کارت خودم براش خریدم. وقتی بهش خبر دادم کلی تشکر کرد و حرفایی زد که برام تکراری بود. حس خوبی نداشتم. دقیقا عین جملاتی که قبلا ح به کار می برد. پروازش خوبه یا نه و اینکه چی براتون بیارم و این حرفا. گفت شماره کارت بدید و این مال وقتی بود که هنوز براش صادر نکرده بودم گفتم باشه بعد.

از بل.یطش عکس گرفتم و با توضیحات کامل براش فرستادم. خیلی تشکر کرد و گفت هر وقت برگشتم میام پیشتون یه مشورت هم دارم.

همین حرف آخرش هم باز دقیقا مثل حرف ح بود!

فرداش پیام داد که به علت بارش برف تاخیر داشتیم (راست می گفت. خودم چک کردم) و وقتی رسیدم چون کلاس داشتم مجبور شدم خیلی سریع برم شهرستان خودمون ولی شماره کارت بدید تا واریز کنم اما به محض اینکه اومدم اونجا میام پیشتون چون هم یه سوغاتی براتون گرفتم هم یه مشورت دارم که حضوری باشه بهتره. خوب فکر نمی کنم اولین بار که کسی بگه میخوام پول بدم درست باشه آدم شماره کارت بده. رسم ادب نیست. گفتم قابلی ندره و چون گفته بود زحمات شما قابل جبران نیست گفتم به خدا نیازی به جبران نیست. کاری بود که از دستم بر میومد. همین والا. دیگه تا الان خبری ازش نیست. یعنی نیستا! به هیچ عنوان! بیشتر از دو هفته گذشته و بعید می دونم تا الان نیومده باشه شهر ما. چون کارشه و مدام میاد و میره. در ضمن اتفاقی هم براش نیفتاده چون تو وات.ساپ می بینم که هست.

من که سوغات نخواستم اما فکر می کنم درست بود حالا که طولانی شده زنگ بزنه یا خبری بده و هر جور شده پولو کارت به کارت کنه. ولی انگار اینم با  اونای دیگه فرقی نداشت. اینو دیگه نمی تونم تحمل کنم. اون اینی نبود که الان می بینم. واقعا نبود... خیلی عجیبه... یا شایدم عجیب نیست...

حوصله ندارم از فکرا و قضاوتهام بنویسم. فعلا همین... فقط اگه طاقت بیارم می خوام چیزی نگم ببینم تا کجا ادامه می ده.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد