در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

440

دقیقا یادم نیست اولین بار کی دیدمش. شاید اگه زیاد فکر کنم یادم بیاد. اما الان چیزی یادم نیست...
به هر حال هرچی بود خیلی آروم خزید تو زندگیم و اونقدر اونروزا پر بودم که حتی جایی برای دیدنش هم نبود... گهگاهی به زور خودنمایی می کرد...
مدتی بعد این تلاشها جوری شد که حضورشو متوجه شدم. جوری بود که دیگه نمی تونستم انکارش کنم. حضورش یه جور خاصی بود. در مقابل اون حرارت شدید هیچ کاری از دستش بر نمیومد اما بود. نمی دونم خودشم چیزی می دونست یا نه. یا اصلا تا همین الان الان چیزی از اون روزا و اون قصه ها می دونه یا نه. اما اون روزا رنگ اصیل اون در مقابل رنگ پررنگ بی اصالت اونا اصلا به چشم نمیومد...

دوباره سر و کله ش پیدا شد. نمی دونم الان در چه شرایطیه... نمی دونم چی می خواد و منظورش از اون پیام چی بود. اما داره میاد... یه حرفایی زد که چند سال پیش عین عینشو از زبون یه نامرد بی همه چیز شنیده بودم و هر بار چقدر دلم غنج می رفت. اما الان فقط می شنیدم و می گفتم توکل به خدا. هر چی خدا بخواد. نگران نباشید.
و اون همیشه جدی نیست... نمی دونم... شایدم... قبلا به خاطر یه رنگ بدلی و الان به خاطر پاک شدن اون رنگ بدلی و درسی که گرفتم... نمی دونم اینبار باید نتیجه بگیرم که اون با اونا فرق داره یا یه بار دیگه تو زندگیم باید بگم اینم مثل همه ست. مثل همه... و بازم یکی دیگه با خوبیاش تو ذهنم ویرون بشه... در هر حال تاثیری تو زندگیم نداره...

باید بیاد تا بتونم همه شو بنویسم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد