در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

432

دیشب خواب دیدم قرار بود با امید و زنش جایی بریم برای خرید. یه جایی مثل فلکه س.ت... بود. من با اتوبوس رفتم جایی که قرار گذاشته بودیم اما وقتی رسیدم دیدم کفش نپوشیدم! یکی از این جورابهای ضخیم رو فرشی پام بود و وقتی دیدم کفش ندارم هممون متعجب بودیم! با این وضع نمی شد بریم خرید. همونجا کنار خیابون چند تا دست فروش بودن که از این کفشهای الکی می فروختن. تصمیم گرفتیم یکی بخریم تا کارمون راه بیفته. اما هر کفشی بهمون نشون میداد یه مشکلی داشت که نمی شد. امید رفت از یه جایی که نمیدونم کجا بود یه کفش برام خرید و آورد و گفت شرط کردم اگه نخواستیش بر می گردونم. داشتم با تلفن صحبت می کردم یا چیز دیگه که به هر حال مشغول بودم. وقتی کفش رو نشونم داد دیدم نخ دوخت جلوش باز شده و وقتی هم پامو توش کردم دیدم خیییییلی بزرگه! جوری که زن امید هم تعجب کرد و گفت این که خیلی بزرگه! راهی برام نمونده بود. بهشون گفتم شما برید خرید چون دیر میشه من یه ماشین می گیرم میرم اول این کفش رو پس میدم(همون  که امید خریده بود) و بعد هم میرم خونه و کفش خودمو میارم.
ازشون جدا شدم و رفتم.
صحنه ی بعدتو فرودگاه بودم. یه سالن کوچیک که سالن انتظار فرودگاه بود. می دونم خانواده ی خودم بودن یه چیزایی هم از خانواده امید تو ذهنم هست ولی دقیق نه. تنها چیزیش که خیلی تو ذهنم مونده دختر بچه ی کوچولویی بود که کنار دستم نشسته بود و خیلی ذوق داشت که می خواد سوار هواپیما بشه. می خواستن برن تهران.

* خیلی دلم برای ه.ادی تنگ شده. یهو خیلی بی مقدمه. هر کی ندونه فکر می کنه حتی برای لحظه هایی هم که شده دوستش داشتم. نه هیچ وقت اینجوری نبود. اما دلم برای سادگیش و نگاهش تنگ شده. خیلی... این شبا... اون قطعه چوبی که خیلی روش کار کرده و تبدیلش کرده به یه شاهکار بی نظیر... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد