* چند روزیه مریضم و تب دارم. بازم خداروشکر. روزایی که مریضم دلم برای خودم بیشتر می سوزه و با خودم مهربونتر میشم. نه اینکه کار خاصی بکنم، فقط تو ذهنم برای خودم دلسوزی می کنم.
* پریشب خواب دیدم خونه ی رئیس بودم. خونه ش خیلی شلوغ و درهم و برهم بود. بچه شم خیلی اذیت می کرد. همون تو خواب هم به خودم می گفتم این که تازه اسباب کشی کرده! چرا باز خونه ش اینجوری شده! فرداش نزدیکای ظهر بود که زنگ زد و گفت فعلا به بچه ها چیزی نگو من تو هتلم! دیشب بچه م سقفو باز گذاشته و بارون دیشب همه ی خونه رو خیس کرده. زندگیم یه وضعی شده که نگو! مجبور شدم شب بیام تو هتل!
اولش شنیدم اما چیزی یادم نیومد. یه کم که گذشت یاد خواب شب قبلم افتادم و خودم خنده م گرفت!