در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

405

* دیشب خواب ح رو دیدم. یه لحظه کوچیک بود. یه جایی بودم همراه مامانم. فقط یادمه یه لحظه دیدمش و بعد سرمو پایین انداختم و بی توجه بهش گذشتم. فقط بعدش به مامانم گفتم مامان اونی که اونجا بود ح بود...
گهگاهی که میاد تو خوابهام دیگه جوون نیست. یاد حرف اون روزش میفتم که می گفت دفعه بعد که منو دیدی با عصا راه میرم و میگی و.ز این شمایید؟...
* جمعه صبح پسرعموی بابا زنگ زد که با خانم سین کار دارم. بعدش اومد یه ساز آورد و بهم گفت یه دستی سر و روش بکش برای دختر داداشم می خوام. اینقدر اینا خوبن که آدم اصلا نمی تونه بهشون نه بگه. گفتم باشه ولی اصلا دلم نمی خواد بهش دست بزنم. وقتی خواستم بذارمش رو میز فهمیدم چقدر وقته نزدم...
هنوز کوکش نکردم. دیشب اصلا نشد. ایشالا امشب.
* بعد از بیست و دو سال بالاخره یه سفر خانوادگی پیش اومد. البته با کلی حادثه ناخوشایند. برای بابا خیلی خوشحال بودم به هزار و یک دلیل. هر چی بود گذشت. خیلی هم بد نبود. خداروشکر. ولی خیلی بلا سرمون اومد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد