در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

403

پریشب بعد از اینکه دلخوری پیش اومد با اح... نشستیم تو اتاق صحبت کردیم. از گذشته ها یاد کردیم و با همه ی حال بدمون بهش خندیدیم. با گفتنش باعث شد ببشتر از قبل به مامان و بابا حق بدیم.
خوب هر چی هم بتونی خودتو آروم کنی یه اثراتی رو زندگی آدم داره دیگه.
امروز صبح خیلی خنده دار بود. اصلا نفهمیدم چی شد! صبح بیدار شدم، صبحونه خوردم، لباسهامو پوشیدم و خواستم از در خونه بیام بیرون که دیدم گوشیم هنوز کنار تختمه. همیشه وقتی بیدار میشم گوشیمو می ذارم رو تختم. همینش برام عجیب بود اما گفتم خوب شده دیگه. گوشیمو انداختم تو کیفم که دیدم صدای آلارمش بلند شد! گفتم شاید آلارم رو نبستم و باز داره یادآوری می کنه. اما وقتی صفحه گوشی رو نگاه کردم در کمال تعجب دیدم که ساعت تازه هفت و ده دقیقه ست! یعنی ساعت درست زنگ زده و من تازه باید اون موقع از خواب بیدار می شدم! بازم باور نکردم و رفتم ساعت دیواری رو نگاه کردم. درست بود. اصلا نمی دونم چرا بیدار شدم و چی بیدارم کرد و اصلا چرا وقتی بیدار شدم هیچ توجهی به ساعت نکردم؟
حالا نمی دونستم چیکار کنم که زمان بگذره چون خیلی زود بود که بخوام بیرون بیام. نشستم یه کم کتاب خوندم و بعد هم کاملا اسلوموشن راه افتادم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد