در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

395

کار خیلی داره بهم فشار میاره. این هفته خیلی سخت بود برام. هم کار بیش از حد هم اضافه شدن توقع و نفهمی  همکارای محترم و هم فکر جدید و بی خوردی که نمی دونم این از کجا پیداش شد؟!
فقط می دونم من خانم سین قبل نیستم. یه چیزاییش مربوط به گذشت زمان میشه. من دیگه توانایی قبل رو ندارم. واقعا نمی کشم. خسته میشم...
از میم خبری نیست و برخلاف چند مدت پیش که مثل خل و چلا نگرانش شده بودم دیگه نگرانشم نیستم. خوب اونم مشغول زندگی و کار خودشه دیگه. منم همینطور.
هنوز تو بهت تماس حامد و حرفاش هستم.
بی نهایت بی نتیجه رسیدن به اینجای عمر داره عذابم میده. یعنی  این بی نهایت خیلی بی نهایته ها! تو هیج نسلی جا نمی شم. تو هیچ گروهی. من با خودم چه کردم؟! واقعا ارزششو داشت؟! زمان تنها چیزیه که نمیشه برش گردوند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد