در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

393

* بعضی وقتا میشه که آدم اینقدر درد کشیده که دیگه درد براش درد نداره...
حال این روزای منه. دوست ندارم شرایط جوری پیش بره که هی بی تفاوت تر شم. اما داره میشه.
سر کار دیگه حرفاشون برام بی اهمیته و دیگه نمی خوام رفتارم باهاشون مثل قبل باشه. از مس.. و جه.. خیلی دلخورم. هشت نه ساله به احترام بزرگیشون هیچی نگفتم و سختی بیشتری تو کار تحمل کردم اما دیگه تحمل  این رفتاراشون برام سخت شده. یعنی داره بهم بر می خوره. ملاحظات قبل رو نمی کنم دیگه. اصلنم برام مهم نیست در موردم چی فکر می کنن. برن گمشن همشون.

* دیشب باز خواب م رو دیدم. انگار مریض بود و ما رفته بودیم خونه شون. همه بلند شدن که برن اما من گفتم می مونم تا ببینمش.

* پارسال خواب دیدم رحیم یه پسر گیرش اومده. اسمشم گذاشته سالار. فقط همین. چند ماه بعد گفت زنم حامله ست. بعدش گفت بچه پسره. بعدش گفت اسمشو می ذارم سورن و امروز گفت به دنیا اومده اسمشو گذاشتم سالار!

* دیشب چند تا عکس س.ن.ت.ور دانلود کردم. دلم داره پر میکشه. خیلی تنگ شده براش. الان حدود چهار ماهه رهاش کردم. صداش زخم میزنه به وجودم. اما دارم مقاومت می کنم... یکشنبه ک.ا.ت.ب می گفت چی شده که دیگه نمیای؟ گفتم یه سری کار دارم و الان نمی تونم بیام. گفت  کار؟! خبریه؟ به منم بگیا نکنه تنها بپری بگو منم بیام. خنده م گرفت... چقدر این جمله رو از زبون منشیهای اینجا شنیدم... چند نسل... کاش این قبلا بود. کاش قبلیه هیچ وقت نبود...

* دلم می خواد بحث خونه تموم شه. به جای اینکه حالمونو خوب کنه داره دلخوری ایجاد می کنه. ترجیح میدم فعلا اتفاقی نیفته. از این جو سنگین که از قرار حالا حالا ها هم خوب نمیشه بیزارم. چند شب پیش قلبم سنگین شد. دیدن چند تا صحنه واقعا حالمو بد کرد... ای خدا... همیشه بعد از یه بد بزرگ منتظر یه خوب هرچند کوچیک هستم. همیشه... خدایا بگم که هیچ وقت ندیدم؟! دوست ندارم اینو بگم. دوست دارم هنوزم امید داشته باشم...

* چه حسای عجیبی میاد سراغ آدم! از بعضی چیزا خنده م میگیره. الان حالم بده اما صبح پیاده اومدم. مسکن هم نخوردم. مگه چی میشه. فوقش درد میاد سراغ آدم دیگه! خوب بیاد. مگه تا حالا نیومده... ای خدا چه روزاییه. آهان یادم اومد. چقدر یکشنبه بد بود. حوصله ی مزخرفات صم. رو ندارم. همش حرف مفت میزنه. نمی دونم چرا این خل و چلا نصیب من میشن. کارش تمومه و بارها هم بهش گفتم که برای مابقی مسیر خودش باید تلاش کنه. اما اصرار داره بیاد کلاس. جالبه که پولم نداره! نمیتونم قانعش کنم. اما دلم می خواد به کل از اونجا کنده شم. کاش این سازه فروش می رفت...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد