در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

387

حالم یه جوری خوب نیست. دوست دارم برگردم به گذشته ها. همون روزای خوب کلاس. اما نه با اون آدما. نه با حس بد بعدش. نه با وقتی که شناختمشون.
حامد که زنگ زد حس عجیبی داشتم. همش به خودم می گم چرا توقع داره من گذشته ها یادم بره که این همه اصرار می کنه بیا و برگرد.
یعنی واقعا نمی فهمه که با رضایت کامل رفتم و همش دنبال بهانه بودم برای رفتن. نمی فهمه که چقدر ازش دلخور شدم اون آخریا که اونجوری باهام رفتار کرد.
چرا ما  از آدمای دیگه توقع داریم این همه در مقابل ما صبور باشن؟ چرا توقع داریم این همه از خودگذشتگی به خرج بدن؟
من اگه بودم خودمم راحت تر بودم که طرفم بره تا دیگه نباشه جلو چشمم و لحظه به لحظه سکوت و سوختنشو ببینم.
باید بدونه که من تا عمر دارم ح رو داداشش می دونم و هرگز هم هیچی یادم نمیره. همیشه یادم هست که تو اون روزای سخت و وحشتناک که برام شیرین ترین خاطرات تلخ رو رقم زده همشون کنار هم بودن. نه می تونم و نه می خوام یادم بره که دوباره حماقت نکنم.
نمی دونم داداشش الان در چه وضعیه. زندگیش خوبه و راضیه یا اون طوری که تصور میشد به هم ریخته ست. اصلا نمی دونم چی روبه چی ربط بدم. فقط می دونم که تا آخر عمرم نمی تونم ببخشمشون.
می گفت بیا و برام بزن. خیلی وقته زدنتو ندیدم. نگفتم بهش که چند ماهه نمیزنم.
گفت بیا ببینمت چرا باهام قهر کردی؟ چرا نمیای؟ می دونم باهام قهر کردی. باید می گفتم آره؟! باید می گفتم با همتون قهرم. قهرم و دلگیر و دلخور...
گفت دلم هواتو کرده بود. باید می گفتم نه برای شما اما برای همه ی اون روزای قشنگ گذشته دلم تنگ شده. اونقدر دلم تنگ شده که نمی دونم باید چیکار کنم. مستاصل و بیچاره و درمونده شدم. دلم تنگ شده. اما نه برای شما.نه برای شمایی که شناختمتون. باید چیکار کنم؟

بد شانسیه که بهترین حسهای زندگیت با بدترین آدمای زندگیت رقم بخوره. وقتی اونا رو دور میندازی حسای خوب معلق می مونن. دلتنگ میشی اما برای کی و چی نمی دونی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد