در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

386

الان اوضاع اصلا خوب نیست. درد پا خیلی اذیتم می کنه.

پریشب باز رفتم میخچه پامو عمل کردم. خودم که نمی دیدم اما اینبار واقعا خیلی درد داشت تا امشب که خواستم پانسمانشو عوض کنم. چیزی که دیدم وحشتناک بود! پنج تا بخیه خورده و به کل انگشت کوچیکه پام نابود شده. از امروز پام ورم کرده. صبح رفتم سرکار اما بسکه فشار روم زیاد بود و به خاطر اینکه روش زیاد راه رفتم دردش برگشت و زیاد شد.

الان در عین بدبختی لپ تاپ اسی رو آوردم و برای اینکه نخوام بچپم تو اتاق اومدم بیرون نشستم. کار کردن حواسمو پرت می کنه از درد.

نمی خوام فکرمو سروسامون بدم. می خوام همینجوری بی نظم و ترتیب بنویسم.

یه جورایی خودمم نمی فهمم چی می گم و چی می خوام. از طرفی دلم می خواد هنرجوی جدید بگیرم چون اینکار تا حدی جای اون سوختنو خوب می کنه. اما یه وقتایی هم دلم می خواد کلا از اون محیط کنده شم. نزدن خیلی اذیتم می کرد اما کم کم دارم بهش عادت می کنم. شاید اگه زمان زیادی بگذره برای خودمم سخت باشه. چون حداقل می تونم الان بگم که مدتی نمی زنم اما زیاد که بشه نمی دونم جواب خودمم چی باید بدم.

شدم 

نوازنده ای که نمی توانست بنوازد...

بعضی وقتا که می رم جلو قفسه کتابهام و اون همه کتاب و کاستو و سی دی رو می بینم که با چه شوقی زدمشون باورم نمیشه به اینجا رسیدم. من خیلی مقاوم و جنگنده بودم و هستم. حس می کنم این یه امتحان بزرگ برام بود که بتونم از یه عشق دیگه مم بگذرم.

خوب شایدم درست شد. فکر می کردم بعد از ماه رمضون حتما شروع می کنم اما انگار نمیتونم.

خوب دیگه اینکه فکر نمی کنم این پا حالا حالاها برای من پا بشه.

راستی زنگ زدم یه فالگیر که خودمم می دونم بی خود میگه اما دلم خواست زنگ بزنم. در مورد م پرسیدم ازش. آخه زنگ زدم جواب نداد و دیگه نه روی تماس گرفتن داشتم و نه روی پیام دادن. اونوقت در حالی که خانوم فالگیر بهم گفت تا مدتها ازش خبری نمیشه، هنوز یه ربع نشده بود که م زنگ زد. کلی پیش خودم خنیدیدم.

هعییییییییییییییی خسته شدم دیگه. هویجوری.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد