در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

385

چقدر دنیا و کاراش عجیبن!

ماره رمضون تموم شد. خیلی سخت بود بر خلاف اولش. روزای آخر دیگه همه چیز برام سخت شده بود. سرگیجه های بدی داشتم که تا همین چند روز پیش ادامه داشت و به مرور داره خوب میشه.

حسم به شنیدن موسیقی تا حد زیادی داره بر می گرده. به زدن هم همینطور. اما هنوز جرات نکردم برم سراغ زدن.

حال روحیم خوبه از بعد از تی.دی و علی رغم ترسم برگشتی نداشته.

خیلی چیزا رو راحت می پذیرم. شرایطمو قبول کردم و دیگه برای تغییر خیلیاش نه اصراری دارم و نه تلاشی می کنم.

جدیدا یه حس خیلی خوب پیدا کردم. وقتی می دونم چیزی برام دست یافتنی نیست حس می کنم حس خوب داشتنشو می تونم تو وجود کسایی که دارنش لمس کنم و لذت ببرم. مثل داشتن یه همسر خوب و روابط ساده و عاشقانه شون. آهان تا یادم نرفته بر خلاف چند سال گذشته که نمی تونستم گریه کنم الان خیلی راحت بابت خیلی چیزا اشکم در میاد که البته خودمو کنترل میکنم. حالا اینو داشتم می گفتم که تو سریال پ.ا.ی.ت.خ.ت اون لحظه ای که ن.قی می خواست مثلا خودشو آتیش بزنه و علی رغم مشکلات زیادی که داشتن زنش غش کرد و رو زمین افتاد و در مقابلش ن.قی هم با پای برهنه رو تل خاک پرید و با وحشت بلندش کرد اونقدر بهم حس خوبی داد که قابل توصیف نیست. دیگه حسرت نمی خوردم. خودمو تو اون حسی که ایجاد شده بود شریک می دونستم. یا وقتی که اون بچه کوچولوی دوست داشتنی رو میدیدم از دیدنش فقط لذت می بردم و حس خوب داشتم.

خوب یه چیز دیگه اینکه تنهایی رو ترجیح میدم. دیگه دوست ندارم ازدواج کنم. همین حسو به بچه دار شدن هم دارم. علی رغم شیرین بودن بچه وقتی فکر دردسرهایی  که براش پیش میاد رو می کنم عذاب وجدان میگیرم.

خوب فعلا این از این. چیزایی هم هستن که اتفاق افتادن اما دوست ندارم بنویسمشون. همین جوری...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد