در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

353

بعضی چیزای کوچیک و کم اهمیت یهو در نظر آدم بزرگ میشن. شایدم چون تو موقعیتهایی قرار می گیریم که خیلی به چشممون میان. از وقتی این سا.ز جدیدو گرفتم و تو اتاقم جابجا کردنش برام سخته پی بردم چقدر جام کمه. چیزی که درست شدنی هم نیست. من هیچ وقت توقع و انتظار زیادی نداشتم از زندگی. مخصوصا اون بخشیش که مربوط میشه به توقع از خانواده. چون هیچ وقت هیچی کم نمی ذارن برام. اما واقعا الان مشکل پیدا کردم. به عنوان یه آدم بزرگ که سنش کم هم نیست اون آزادی و راحتی رو که مد نظرمه ندارم. کاریشم نمیشه کرد. فعلا شرایط اینجوریه. یه وقتی که بچه بودم تو خونه ای زندگی می کردم که چهارتا اتاق خواب بزرگ داشت. بچه بودم و اصلا نیازی بهش نداشتم. اما الان واقعا فضای محدودی دارم و کارایی که دوست دارم فضای زیادی می خوان.

چند شب پیش باز م انگار دلش می خواست حرف بزنه. تو وایبر پیام میداد و من سرگرم مرور گامها بودم و کف اتاق پهن بودم و همه ی اتاقم به هم ریخته بود. مامان هم کم و بیش باهام حرف میزدن. می گفت خبری ازت نیست و کی میای اص. برای اینکه دست از سرم برداره گفتم سال جدید. الان آخر ساله و سرم خیلی شلوغه. چیزی گفت که بازم به حسن نیتش شک کردم. نمی دونم شکم تا چه حد درست باشه ولی اینکه ازم خواست این همه مدرک از هنرجوهام بگیرم و براش بفرستم چیزی بود که منو به فکر وا داشت. اینکه ممکنه بخواد اینا رو به اسم خودش تموم کنه. البته شاید. من بهش نه نگفتم اما همچین کاری نمی کنم که این همه سند و مدرک از هنرجوهام بخوام. اینجوری برای اونا هم خوشایند نیست و می پرسن چرا این چیزا رو از ما می خواهید! خلاصه اینکه با این چیزایی که این چند ساله برام پیش اومده واقعا کافیه یکی یه ذره پاشو پس و پیش بذاره. به کل دورشو خط میکشم. جوری که واقعا از چشمم میفته.

این هفته کات. یه چیزای در مورد حامد گفت که باورش واقعا برام سخت بود. هرچند برای بار هزارم میگم خوب که اون اتفاق نیفتاد اما بیشتر از اون می گم چرا الان؟! الان اگه از بدیهاشون بشنوم به چه کارم میاد! اون وقتی که من داشتم تو ذهنم ازشون بت می ساختم هیچکس و هیچ چیز حقیقت وجودشونو بهم نشون نداد! نه تنها نشون نداد که همش هم خوبیهاشونو می دیدم و می شنیدم. الان دیگه چه فایده که بشنوم اینقدر پست و حقیرن! چیزایی که گفت واقعا باور کردنی نبود و اونم کسی نیست که از گذشته من خبری داشته باشه که بگم رو منظور حرفی زده. سن و سالشم به اون منشی عوضی قبلی نمی خوره که به واقع مرض داشت! چه می دونم والا!

ضمنا تازه فهمیدم که این هنرجو آخریه هنرجوی حامده. اینکه اومده پیش من با وجودی که روزای کلاسش با حامد چهارشنبه ست و حی هم همون چهارشنبه آموزشگاهه احتمالا بر می گرده به لجبازی حامد با حی. اینش مهم نیست. مهم اینه که از وقتی فهمیدم دیگه حسم بهش خوب نیست. حس می کنم دارم با یه جاسوس کار می کنم. در ضمن اگه اونجوری هم که باید نتیجه نگیره میشه علم یزید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد