در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

352

هیچی. هیچی برای گفتن ندارم. سازم آماده بود اما به خاطر اینکه جعبه نداشت و به خاطر بزرگیش نتونستم بیارمش خونه. اما دارم گامها رو می خونم. گل.ز می گفت خیلی سخته! خیلییییییی! اما برام مهم نیست. من نه می خوام اجرا برم نه عجله ای دارم. اصلا نشد هم نشد! ولی دوست دارم بیاد و باهاش زدن رو تجربه کنم.
پریشب باز ویتامین زدم. الان یه کم بهترم.
قضیه ها.دی رو هم تموم کردم. واقعا بهش حق دادم و ازش گذشتم. این قضیه مال چند سال پیشه. من که آخرشم نمی خواستم به جای خاصی برسم. فقط می خواستم یه کم حال الانمو خوب کنم. به هر حال گذشت. حدود یک ماه ذهنم درگیر بود.

اونشب که بعد از دوسال و نیم ح رو دیدم حالم خوب نبود اصلا. نه به خاطر اینکه حسی داشتم به خاطر اینکه یاد مصیبتهایی که کشیدم افتادم و همه چی برام زنده شد اما اون راحت و آروم نشسته بود. دیگه برام نیست دیگرون راجع بهم چی فکر می کنن. من که اصلا ازش نمی گذرم. واقعا نمی گذرم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد