در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

345

* نمی دونم چرا این مریضی دست از سرم بر نمی داره. دیروز بعد از یازده روز که از شروع مریضیم می گذشت باز تب کردم!

* راستی این شبا همش خواب می بینم. خوابهایی که مطمئنم خیلی چیزا توشونه ولی خوشبختانه یادم نمی مونه که ذهنمو درگیر کنه. فقط اکثرا که از خواب بیدار میشم سرم درد می کنه و خسته م و مطمئنم مال خوابهاییه که دیدم.

* سایت چند روزه باز نمیشه اصلا انگار اثری ازش نیست! حتی سرچ هم می کنم نمیاد. تو وا.یبر به م پیام دادم. جوابی نداده. البته من سین و آنلاین رو برداشتم و نمیدونم خونده یا نه.

* یکشنبه دلم می خواست با صل.ا حرف بزنم و شرایطمو براش بگم. اینکه حسم نسبت به ساز زدن اینجوری شده، اما نشد باهاش حرف بزنم. وقتایی که من بیرون بودم اون سر کلاس بود و نمیشد. گفتم شاید بتونه کمکی بهم بکنه.

* چقدر روزا و شبا زود میگذرن. چیزی به آخر سال نمونده. می خوام از الان به خودم بگم سی و پنج سالمه تا اردیبهشت ماه افسرده نشم!

* بچه دوم مریم به دنیا اومد. انگار نه انگار یه روزی با هم دوست بودیم و چرت و پرت می گفتیم. از بعد از ازدواجش دنیاش عوض شد و زودم بچه دار شد و الانم بچه دومش. چقدر از همه چی دور موندم. اصلا نمیدونم دنبال چیم تو زندگیم.

* یه شماره گیر آوردم که فال تا.ر.وت و قه.وه می گیره. وسوسه شدم زنگ بزنم. به این امید که یه چیزی بشنوم. حالا چی نمی دونم. چون خودم که منتظر چیزی نیستم. نه چیزی و نه کسی...

* از امروز نمایشگاه شروع میشه و خیلی دلم می خواد پس فردا برم. اما هیچکس نیست باهام بیاد. با اح.س که مدتیه قهرم. اونم که پیشقدم نمیشه. سرشم گرمه البته دیگه به من نمیرسه. برسه هم ماشین نداره منو ببره اونجا. بابا هم که تا یه اشاره کردم گیر دادن که چرا فلانی گفته بیا! مریمم که بعید می دونم همت کنه و لطف کنه و همراهم بیاد. می مونم خودم تنها. خیلی دلم می خواد برم. دوست دارم بعد از مدتها ببینمش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد