در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

344

به همین چیزای الکی دل خوشم. یه حس خوب بی خودی رفته زیر پوستم. دلم می خواد برم. دلم می خواد با یه دسته گل هم برم. درسته اون نمایشگاه خاطرات خیلی بدی رو برام تداعی می کنه اما با وجود همه ی اونا باز دلم می خواد برم.
اونروز و اون بارون وحشتناک و لباس فرمهای جدید و ماشین میترا و پیج جاده و خطر یهویی تصادف و کارت دعوت و اون همه چشم انتظاری و بازی در آوردن و میام و نمیام و اون فرش قرمز و چشمهای بی قرار و عقربه های ساعت و اوووووووووه! نامردترین آدم دنیایی به خدا... باش تا ببینم خدایی خدا رو...
اما دلم می خواد برم... دلم می خواد چون دلم لک زده برای نفسهایی که با دیدنم به شماره بیفته. برای دستهایی که با حضورم بلرزه و برای صدایی که هر لحظه بالا و پایین بشه... جز اون یادم نمیاد کسی رو... فقط اون اینجوری بود... دوست دارم برم چون تنها کسی بود که خیلی با مرام بود. تنها کسی که خوبی رو جبران می کرد و بی طمع و بی چشمداشت بود... هنوز مض.راب دست سازش هست... هنوز هم بهش دست نزدم... همونجوری با جعبه گذاشتمش یه گوشه... هیچکس اینکارو برام نکرده بود... کاش اینجوری نبود... کاش این نبود... کاش یکی دیگه بود... یا کاش من یکی دیگه بودم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد