در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

331

خوشم نمیومد ادامه بدم ولی خداییش درست نبود وسط راه ول کنم. قرار نیست همه رو دوست داشته باشم. اما از اول حالا به هر دلیلی قبول کرده بودم کارشو انجام بدم و باید بود ادامه می دادم. نزدیکای ظهر مشخص شد که باید برم و رفتم. اصلا از دیدنش خوشحال نشدم و یاد چرت و پرت گفتناش افتادم اما نذاشتم حس بدم تو کار دخالت داشته باشه. وقتی رسیدم غیر از دختره شی... و سین... هم نشسته بودن. هر دوشون جلوم بلند شدن و شی... گفت تو کدوم کلاس برم.
روند کار خوبه اما من همچنان با کل قضیه مشکل دارم و اصلا از هیچی راضی نیستم.
این هفته درگیریهام خیلی زیاده غیر از دو روزی که روتین کلاس داشتم این دختره هم اومده و دو یا سه جلسه هم باید برای این کلاس بذارم.
دیشب بعد از دوماه رفتم آرایشگاه. دیگه خودم از دستم بر نمیومد ابروهامو مرتب کنم. خوب شد اما دم یکیشو یه جوری کوتاه کرده! به هر حال با سایه درست میشه.
اینترنت خونه از پنجشنبه قطعه و کلافه مون کرده. نکبتا جواب درستی هم نمی دن. جالبه که از وقتی خطهای منطقه ما عوض شد غیر از خود مخ.ا.برات از هیچ جای دیگه نمیتونیم اشتراک بگیریم. اوائلم خوب بود اما الان از قطعیش که بگذریم سرعت خیلی افتضاحی هم داره. یعنی من اگه حتی یه برنامه گوشیمم بخوام آپدیت کنم تو خونه نمی تونم بسکه کنده. باید سرکار این کارو انجام بدم.

330

زنگ زد گفت برام از مشاور وقت گرفته. یهو گیج شدم و نمی دونستم چی بگم. هی امروز و فردا کردم و نهایتا بهش مسیج دادم که الان اصلا در شرایطی نیستم که بتونم برای کسی حرف بزنم. می دونم وقت گذاشته بود و زحمت کشیده بود اما اصلا نمی تونم صحبت کنم.
خیلی ضعیف شدم و خیلی خودمو از همه چی عقب می بینم. چند روز گذشته خیلی با م صحبت کردم. برای کارش مجبور بود مدام زنگ بزنه. فکر کنم در عرض دو روز حدود چهار-پنج ساعت باهاش حرف زدم. دیگه مجبور بود از خونه زنگ بزنه چون مکالمات طولانی بود. جوری شده بود که شب آخر که من باید برنامه ازش می پرسیدم دیگه تحمل شنیدن صداش و صحبتهای مفصل و طولانیشو نداشتم.
چقدر از همه چی بدم اومده. بسکه هر کی به نظرم خوب بود تو زرد از آب درومد. شاید قبلا می گفتم اما به زبون بود. الان دیگه واقعا از همه چی و همه کس بدم میاد. زود به دل می گیرم اما بروز نمی دم. کلا دیگه چیزی بروز نمی دم. اینروزا شاید من.صی تنها کسی باشه که بیشتر از همه باهاش در تماسم و صحبت می کنم. اونم یکه مثل خودم اما با سن کمتر و فرصت بیشتر برای زندگی. اما صحبتهامونم بی فایده ست.
امروز صبح که صحبت کریسمس و ارمنیا شد یادم افتاد به کریسمس پارسال و سرچهای من تو اینترنت. هنوز امتحان نداده بودم و هنوز خیلی از واقعیتها رو ندیده بودم. هنوز فکر می کردم خبریه و منتظر بودم. درسته اینجا رو ساختم و اسمشو گذاشتم در ابهام اما وقتی دونستن حقیقت هم نتونه تغییر مثبتی تو زندگیت به وجود بیاره شاید همون ابهام بهتر باشه. واقعا نمی دونم دیگه چی بهتره.

329

* محرم و صفر هم تموم شد و باز بازار جشنها و عروسیها داره گرم میشه. چیزی که امروز شنیدم و شاخم داره بابتش در میاد همکارمونه که کار.پردا.زه و سیکل داره و داره دختری رو می گیره که لیسانسه! نمی دونم چی برامون رقم خورده ولی تصورش هم خیلی سخت و عجیبه!
* دیگه اینکه اصلا دلم نمیخواد چیزی بنویسم. فقط از همه چی خیلی خسته شدم. حتی حوصله مرور کردن برای خودمم ندارم. چه برسه به گفتنش برای بقیه. برای همینه که دیگه نه دلم می خواد پیش شری برم و نه پیش هیچ مشاور دیگه ای... اصلا از تغییراتی که همیشه میخواستم بهش برسم وحشت دارم. الان حس می کنم هر چیزی رو که قبلا میخواستم و برام آرزو بوده رو نمی خوام. ولی اینکه چی می خوام رو هم  نمی دونم! همیشه شرایط بد و وحشتناک رو میشه تحمل کرد به شرطی که امید وجود داشته باشه. به کی و چی فرقی نمی کنه. یه هدف و انگیزه باید باشه تا بتونی ادامه بدی، که متاسفانه من الان اصلا ندارم. شاید به نظر خیلیا آدم موفقی بیام که تو جامعه تونستم خودمو پیدا کنم و یه جایگاهی داشته باشم اما خودم اصلا همچین حسی ندارم.
راستی چند روز پیش به شدت دلم خواست جای اون آقاهه واکسی باشم که هر روز سر راهم می بینمش. کاری به کار کسی نداره. شاید چون اون شان اجتماعی که همه ازش دم میزنن و به دنبالش هستن رو نداره. برای همین فقط کار خودشو می کنه. هر وقت خواست میاد و هر وقت خواست میره. کتاب میگیره دستش می خونه و کارشم می کنه. زیر نگین کسی نیست و برای خودش زندگی می کنه. نمی گم شرایط خوبی داره و ازش راضیه، که احتمالش کمه اینطور باشه اما چیزی که داره اینه که خودشه و خودش. کاش می دونستم تو زندگی باید دنبال چی باشم.

328

بیست و هشت صفر امسال هم خوب بود هم نه. هر سال خودمون تنها نذری رو می پختیم. مشکل پخش کردنشه. که همه تو خونه تنبلی می کنن و فکر می کنن همین که پختن وظیفه شونو انجام دادن. بر خلاف هر سال هم خاله اینا اومدن هم دختر دایی که تا غروب موند. فکرش برای خودمم سخت بود که کسی بیاد ولی بعدش حسم بد نبود. اما آخرش بعد از رفتن همه مصیبت شروع شد! امان از دست اونایی که همیشه حق رو به جانب خودشون می دونن. واقعا یاد ندارم تو زندگیم یه بار بابا حق رو به دیگری داده باشن. همیشه یا حق با خودشونه و بقیه باید قبول کنن یا حق با خودشونه و اگرم بقیه قبول نکنن بحث پیش میاد.
جالب اینه که من دیگه گریه نمی کنم. همیشه وقتی بحث بالا می گرفت من گریه م می گرفت اما الان مدتهاست دیگه اشکم با این چیزا در نمیاد.
دیشب یه اتفاق جالب دیگه هم افتاد.
دو شب قبلش م تو وایبر از کلاسهام پرسید و یه مقدار توضیح دادم. یه سوال پرسیدم که گفت خیلی خسته ست و نمی تونه جواب بده و گفت فردا شبش زنگ بزنم.
فرداش برای اینکه دیر نشه حدود هشت شب زنگ زدم. یه خانومه گوشی رو برداشت که فکر کنم زنش بود. گفت حدود نه زنگ بزنم. انگار رفع تکلیف شده باشه دیگه حوصله نداشتم بعدش زنگ بزنم و ولش کردم. دیشب زنگ زد. حال خوبی داشت. براش خوشحال بودم. به جایی رسیدم که دیگه حال خودم برام مهم نیست. اولش عذرخواهی کرد بابت شب قبلش که نبوده جواب بده و دلایلشو توضیح داد. بعد گفت الان دارم پیاده راه میرم، بارون زده و هوا ابریه هنوز، تو پارک کنار ز... هستم، هیشکی نیست... رودخونه پر آبه... یه خبر خوب بهم داد از کار و گفت فعلا به کسی چیزی نگو تا قطعی بشه. اما خودش خیلی خوشحال بود.
یکی دو ساعت بعدش تو و.ا.ی.ب.ر شروع کرد پیام دادن و به قول خوش می گفت می خوام مشورت کنم باهات. بعد از اون حس خوشحالی حالا انگار استرس گرفته بود چون جواب یه ایمیل رو باید خیلی زود می داد. فقط یه نکته به ذهنم رسید که بهش بگم و به نظرش هم خیلی جالب اومد. بعدم گفت الان خیلی خسته م باید فردا روش حسابی فکر کنم.
ایشالا که کارش بگیره و موفق بشه چون خیلی زحمت کشیده. برای حس خوبش خوشحالم و بعدش داشتم به این فکر می کردم که خبر به این مهمی تو خونه ش خریداری نداره و باید به من بگه! خوب مهم نیست البته. یعنی به من ربطی نداره. و باز فکر می کردم که باید بپذیرم که خدا منو جوری آفریده و بهم لطف داشته که می تونم برای بقیه آدم قابل اطمینانی باشم.