در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

339

این یکی دو هفته خیلی جالب بود! جالب از این جهت که تو این سن و سال تازه مورد توجه قرار می گیرم!
دو دفعه ست که دارم با مامان میرم بیرون و خواستگار پیدا میشه. اون از اون هفته توی درمانگاه و اینم از پنجشنبه...
پنجشنبه عصر با مامان رفتیم خرید. چیز خاصی لازم نداشتم فقط مدتی بود بیرون نرفته بودم و با هم رفتیم. همیشه وقتی وارد این مرکز خرید میشم اولین جایی که میرم یه مغازه کیف فروشیه. با مامان داشتیم وارد مغازه میشدیم که یهو دیدم خودم تنهام و مامان نیستن. بیرون رو نگاه کردم دیدم مامان دارن با یه پسره که سر و وضع مرتبی داشت و پالتو بلند مشکی تنش بود حرف میزدن. حدس زدم جریان چیه... شماره خونه رو گرفته بود و گفته بود میگم مامانم باهاتون تماس بگیرن.
یه سال از من کوچیکتره و منم اصلا جدی نگرفتمش. یه کمی هم عجیب بود! آخه کسی هم که بخواد این کارو بکنه حداقل باید مدتی طرفو زیر نظر بگیره! ما تازه وارد مرکز خرید شده بودیم که این پسره جلو اومد! به هر حال اینم در نوع خودش جالب بود!

به این فکر می کردم که اونی که طلسمم کرده یا مُرده یا طلسمشو برداشته و بی خیال شده! بعدم به این فکر می کردم که اگه هیچ وقت هیچی نبود الان شرایط من چه جوری بود؟...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد