در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

337

هفته پیش که خواب حامد و داداش احمقشو دیدم (یادم نیست اینجا هم نوشتم یا نه!) درسته ذهنم یه کم مشغول شد اما دیگه یادم رفت...
خوابم تعبیر شد! چند دقیقه پیش حامد بهم زنگ زد. نمی دونم بهانه بود مثل گذشته ها یا اینبار واقعا قصدش همونطوری که گفت احوالپرسی بود. می گفت چرا روزایی که من نیستم کلاس برداشتی؟! یا می گفت کی میای ببینمت یا کی میای شروع کنی و این حرفا. البته مفرد نمی گفتا مثلا من باب احترام افعلاشو جمع می بست. حتی خبر اومدن یه ساز جدیدم داد و خواست برم پیشش.
کسی می دونه من چقدر حالم از اینا به هم می خوره؟!
یعنی واقعا یه درصدم فکر می کنه که من به قصد روزای کلاس اونا کلاس بر نداشتم!
وقتی داشتم باهاش حرف میزدم هرچند سعی می کردم عادی باشم و بگم و بخندم اما انگار اون حسهای خفته ی نا خوشایند درونم بیدار شده بود و می لرزیدم.
هعیییی... روز قیامتی بیاد و بین من و شما داوری بشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد