در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

324

اوفففففففففف! اصلا نمی دونم چی بگم و چی بنویسم. شاید دیگه اینجا هم نیومدم غیر از وقتایی که حسش باشه.
دوهفته اخیر اینقدر بد و افتضاح بوده که ازم یه آدم روانی به تمام معنا ساخته. خودم می دونم هم نیاز به دارو دارم هم مشاور. ولی محاله برم دیگه. آخرش مرگه دیگه! از این که بالاتر نمیشه.
چقدر بجنگم برای دو روز زندگی.
احساس استیصال دارم. واقعا درمونده و بیچاره شدم.
تنها لطفی که تونستم به خودم بکنم این بود که زنگ بزنم و کلاس دیروز و امروزمو کنسل کنم. اونم یهویی به ذهنم رسید. بسکه حالم بده. وگرنه راهمو می کشیدم و کلاسامم می رفتم.
هوا ابریه. گهگاهی هم بارون میزنه. دنیا قشنگه ها. ولی چرا آدما اینجوری می کنن. پریروز دیگه به خودم شک کردم که نکنه من اشتباه رفتار می کنم و اشتباه می شنوم و می بینم! از بقیه کمک خواستم. دیدم نه حق دارم! درست می شنوم، درست می بینم. این بقیه هستن که مدام رنگ عوض می کنن و مثل آب خوردن دروغ میگن. واقعا چرا با آدمای دیگه این کارو می کنن؟ هیچ وقت فکر کردن تو یه موقعیت دیگه یکی دیگه با خودشون همین کارو می کنه!
لعنت به ذات بد. به سهم خودم می گم خدایا اگه حق با منه نمی گذرم ازشون. اگه این حقو به من دادی که واقعا نمی گذرم. کاری به خوب و بدشم ندارم. واقعا خسته شدم. مطمئنم دیگه یه آدم نرمال و عادی نیستم. دست همه ی اونایی که این معجونو ساختن درد نکنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد