در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

321

نمی خوام منفی بنویسم ولی واقعا پنجشنبه و جمعه ی خوبی نبود. خیلی سر همه چی حرص خوردم.
پنجشنبه شب همینجوری که نشسته بودم دیدم میم تو وا.یبر پی ام داد. احوال کلاس عصرمو پرسید. دیگه نمی گم یعنی چه منظوری داره که دم به دقیقه پرس و جو می کنه و آمار می گیره. دیگه نمی گم یعنی منظورش چیه؟! چون می دونم هیچی نیست. چون می دونم فقط یه آدم عجیبه که رفتاراشو نمی شه با آدمای عادی دیگه مقایسه کرد.
حالا اینکه چرا من گیر همچین آدمایی میفتم یه بحث جداست!
براش توضیح دادم و همش می گفت دختره خیلی دوستت داره و ازت تعریف می کنه و اینا اما من چیز خاصی نمی گفتم. تازه حس می کنم می تونم باهاش راحت تر باشم، بعضی وقتا یه کوچولو شوخی کنم و اونقدر خشک نباشم. چون هیچی در بین نیست.
هر چند یه جای داغ تو سینه مه که گهگاهی بد می سوزوندم اما چاره چیه؟!
ازم خیلی تعریف می کرد و می گفت تو تو یادگیری فوق العاده بودی. هرچند باورم نمیشه اما قسم می خوره. چه اهمیتی داره. حتی بهش گفتم خیلی پیگیر احوال هنرجوم هستید اما چیزی نگفت و حرفو عوض کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد