در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

319

دیشب یه کم خودمو خالی کردم. دیروز تا صبح هم حالم خوب بود اما ظهر سر ناهار و اون بساطا خیلی دلم گرفت. من اصلا آدم شکمویی نیستم اما خیل خوشحال بودم که امسال غذای نذری گیرمون میاد. به هر حال نشد و گذشت...
شب، یعنی آخر شب دلم بدجوری گرفت. جوری که به زور مسواک میزدم و مدام اشکم سرازیر می شد. شمعمو بردم تو آشپزخونه و روشنش کردم و آوردم تو اتاق. کلی با خودم و اون فضا حال کردم. اولش یه کاغذ برداشتم با خودکار و کلی برای خودم و خدا نوشتم. بعدشم یه دل سیر گریه کردم.
قضیه میم رو دیگه پذیرفتم و حسی بهش ندارم. دروغ چرا! اینجا که کسی نیست، از اولشم این خیلی برام جالب بود که اون به من حسی داشته باشه و رفتاراشم رو همین حس برداشت میکردم اما با اتفاقاتی که افتاد متوجه شدم انگار اشتباه می کردم. الان فقط جای این حس درد می کنه. وگرنه به خودش وابسته نشده بودم و فکر می کنم این شرایط در مورد هرکس دیگه هم می تونست پیش بیاد.
خوبیاش یادم نمیره و آدم بی معرفت و نمک نشناسی نیستم اما نمی خوام خیلی هم چشم و گوش بسته عمل کنم و ببرمش بالا و بنشونم استغفراله جای خدا. اون خوب بود و هست اما اونم آدمه با همه ی کمی و کاستیهاش. شاید بعضی وقتها با یه کم چاشنی احساس به یه دختر تنها و در عین حال غیرقابل نفوذ و اکثر وقتا هم با حس یه معلم. یه معلم که باید به هر طریقی شیوه ی نوینشو جا بندازه.

* یه جوری تنظیمش کردم که سر ظهر عاشورا تموم شد. چهل و یکبار خوندمش. دیگه با خودته خداجون. دقیقا سر ظهر فقط برای چند دقیقه بارون گرفت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد