در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

300

شد 300 تا!
بعضی وقتا یه کارایی می کنم که زود پشیمونم می کنه. دلیل انجام دادنشم اینه که فکر می کنم ممکنه گذر زمان آدما رو تغییر بده اما خیلی وقتا اینطور نمیشه.
دیشب بدجور پشیمون شدم که با فری حرف زدم. چیز خاصی هم نشدا! اما واقعا پشیمون شدم و قطعا این آخرین بار بود.

این هنرجوم یه کم عجیبه! یعنی برای مرد بودنش عجیبه. بی نهایت ماخوذ به حیاست و از طرفی هر چی بهش میگم بعد از تموم شدن دوره ش دیگه نیاز به ادامه دادن نداره و فقط گرم کردن براش کفایت می کنه بازم تو گوشش فرو نمی ره و هر از مدتی باز میپرسه.
دوست دارم هنرجوهام موفق باشن و به نتیجه مطلوب برسن اما اون حسی که بعضی مربیا! به هنرجوهاشون دارن رو ندارم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که من همه چیم با همه چیِ دیگه قاطی میشه. یعنی وقتی خودم هنرجو هستم انگار این هنرجو بودنم میره به حاشیه و هزار تا ماجرای دیگه پیش میاد الانم که اینجوری... یعنی واقعا نرسیدم لذت مربی شدنمو ببرم. چون مدام آقای میم تو ذهنم میاد و فرصت نفس کشیدن بهم نمیده.
اینجوریاست دیگه. دروغ چرا! اصلا حال و روز خوبی ندارم. مدتیه همش به این فکر می کنم که شاید باید یه جایی تکلیف زندگیمو معلوم کنم و اینقدر سرنوشنمو منوط به بودن و نبودن آدمایی که ممکنه باشن یا نباشن نکنم. شاید باید به ح.سین بله رو بگم و برم پی زندگیم و به این کابوسهای چند ساله خاتمه بدم... کاش خدا باهام حرف میزد و می گفت که چیکار کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد