در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

295

رفتم دکتر. چیزیم نبود. خداروشکر. البته من انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم و برامم مهم نبود. اما شکرت خداجونم.

به شراره گفتم جریان تماسشو. نتیجه اینکه هیچ نتیجه ای نگرفتیم! گفت صبر کن بیاد ببینیم چیکار می کنه.
راست می گه. همه راست میگن و حق دارن. این وسط منم حق دارم. اما عادت کردم حقو به خودم ندم. هیچ وقت. هر وقت چیزی برام حکم گره کور رو پیدا می کنه آخرش می ندازم گردن خودم.
دیروز وقتی شیرینی نامزدی مریم رو خوردیم یادم به حرف رئیس افتاد... روزی که اومدم اینجا برای مصاحبه... وقتی در جواب سوالش گفتم مجردم به خنده گفت تو هم تا چند ماه دیگه میری... هر کارمند مجردی آورم زود رفته...
الان سه سال و نیمه که من اینجام... چرا نرفتن اهمیتی نداره... اونموقع من خیلی اسیر بودم... بد بلایی سرم اومد... حالا هم که این...
به قولی بهتره صبر کنم تا بیاد. اگه بیاد. اگه حرفی داشته باشه. اگه به جایی برسیم. اگه... اگه... اگه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد