در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

238

دیروز صبح از مطب زنگ زدن و گفتن می تونم برم پیش شراره. از قضا از همون دیروز صبح من حالم بهتر شده بود و اون حسهای وحشتناک و ناامیدکننده تا سرحد مرگ رو نداشتم. رفتم و باهاش صحبت کردم. از آقای میم هم گفتم که گفت کاملا معلومه اون از نظر احساسی بهت وابسته شده و حرف زدن با تو بهش آرامش میده اما آدم خودخواهیه که شرایط تو رو در نظر نمی گیره و هر چی بهت اصرار کرد که بری نرو. گفت مقاومتی که در برابر رفتن می کنی خیلی خوبه و ادامه بده. اون می خواد بکشوندت اونجا و تو همچنان بگو نه.
چون گفتم مدتی حالم خیلی بد بود دکترم داروی جدید داد ولی بعد از اینکه خونه اومدم تصمیم گرفتم فعلا مصرفشون نکنم چون حالم بهتر بود. زنگ زدم شراره و در جریان گذاشتمش و اونم گفت اشکالی نداره فعلا شروع نکن.
همون دیروز عصر از آموزشگاه زنگ زدن و هنرجوی جدید برام گرفتن. به فال نیک می گیرمش. حتما یه نشونه بوده برای اینکه نباید این کارو رها کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد