در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

231

زنگ زدم شراره ولی فعلا نشد وقت بگیرم. گفت خبرت میدم.
یه تصمیمهایی گرفتم که می خوام با یه نفر در میونشون بذارم. دیشب به من.صی گفتم و همش می گفت اشتباه می کنی. ولی اگر اشتباه هم بکنم برام مهم نیست. چون نهایتش همه همینو می گن بهم. اگه کسی میگه کارم اشتباهه باید راه حل بهم بده نه اینکه فقط بگه اشتباهه. من خسته شدم.
یادمه یه بار یه عکس دیدم که دو نفر رو تو موقعیت مشابهی نشون میداد. اونا داشتن زیر زمین یه تونل می کندن اما نمی دونستن چقدر دیگه باید ادامه بدن. یکیشون رها کرد در حالی که فقط چند سانتی متر با گنج فاصله داشت! فقط چند سانتی متر!!! اما اون یکی امید داشت و بازم کند و رسید...
وقتی این عکس رو دیدم به خودم گفتم نباید خسته شم. نباید ناامید شم. اما الان واقعا خسته شدم چون مدتهاست با این تصور که فقط چند سانت مونده دارم جون میکنم و نمیرسم. به خودم می گم اصلا از کجا معلوم گنجی در کار باشه! اون وقت ادامه دادن نه تنها درست نیست که حماقت هم هست. اما اینو باید از کجا بفهمم نمی دونم! واقعا نمیدونم و کسی هم نیست بهم بگه چیکار کنم. نهایتش می گن ادامه بده. ولی مطمئنم اونا خودشونم نمیدونن اون طرف دیوار چه خبره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد