در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

207

حتی دیگه دلم نمیخواد بنویسم. چرا داره اینجوری میشه؟ چرا با وجودی که من این همه دوری می کنم اون داره وابسته تر میشه؟ یعنی تا کجا می خواد پیش بره؟ می خواد چیکار کنه؟ درسته من خیلی عوض شدم اما خوب منم آدمم و این همه فشار اذیتم می کنه. اذیت میشم وقتی کسی این همه به فکرمه و من همش باید خودمو بزنم به کوچه علی چپ!
شب بیست و سوم حدودای یک بود که اس داد که از اعمال مهم این شب که تو مفاتیح نیومده دعا برای منه. اولش واقعا شوکه شدم! تا حالا اینجوری حتی تا این حدم شوخی نمی کرد! براش زدم تو مفاتیح ما اومده. راستش رو گفتم چون از پارسال که باهاش آشنا شدم محاله دعا کنم و جلو نظرم نیاد. بعدش برام زد امیدوار شدم. خواستم چند تا جمله امیدبخش براش بنویسم اما دستم پیش نرفت. ولش کردم. فردا صبحش زنگ زد. راستش هیچ بهانه ای برای حرف زدن نداشت. هیچِ هیچ! فقط حرف زد و از شرایطش گفت و ضمن حرفاش گفت تو که دیگه غریبه نیستی... می دونم غرق مشکله... می دونم همه جوره الان مشکل داره و شاید بخشیشو من بتونم حل کنم اما نمی دونم کار درست کدومه؟ نمی دونم واقعا باید چیکار کنم؟ می ترسم کمک من وابسته ترش کنه. می ترسم فکر دیگه ای بکنه. می ترسم اونی بشه که نباید... فقط می تونم براش دعا کنم... فقط دعا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد