در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

204

الان بدون شک اگه تو خونه بودم گریه می کردم. خیلی خیلی خسته م.

این چند روزه چند تا کار انجام دادم که مجبور بودم ولی اصلا دلم نمی خواست انجامشون بدم.

یکیش دیروز بود که زنگ زدم به حامد. می گفت حدود دو ساله سر کلاس من نیومدید! گفتم دو سال! چقدر دیر براتون گذشته! گفت رفتید دستتونو درست کنید دیگه ازتون خبری نشد. اتفاقا دو هفته پیش داشتم از خانم ک.اتب می پرسیدم خبری از خانم سین نیست؟ و اونم گفته نه. گفت بیایید که خیلی درس هست که باید بگیرید. تو دلم گفتم آره بشین تا بیام درس بگیرم!

واقعا چطور همه چی یادشون میره... من برای برگشتنم برنامه دارم. می خوام پیش استاد بزرگ کار کنم. البته حالا که هنوز مونده تا رو دستم کامل مسلط شم.

یکی دیگه شم امروز بود که باز مجبور شدم زنگ بزنم به آقای میم! اونم باز علی رغم میلم! هر بار می خوام زنگ نزنم دیگه ولی چاره ای نیست. کار پیش میاد و مجبور میشم.

چند روزی بود سایت رو که چک می کردم ارور می داد. چه خودش چه بخش مدیریتش. هی گفتم شاید خودش درست شه و ولش کنم اما نشد. امروز زنگ زدم اص... به شرکت طراح سایت. بعد از اینکه کلی پاسم دادن به هم گفتن اعتبارتون تموم شده و باید تمدید کنید و هر چی هم زنگ زدیم به شماره ای که داشتیم ازتون کسی جواب نداده!

خلاصه اینکه زنگ زدم آقای میم. اولش اصلا زنگ نخورد و قطع شد. یاد حرف خانومه افتادم که گفت هر چی زنگ زدیم کسی جواب نداده! گفتم یا پیغمبر! نکنه اتفاقی افتاده! دوباره زنگ زدم! اس خودکار داد که الان نمی تونه جواب بده.

بعد از مدتی خودش زنگ زد. صداش خیلی گرفته بود و از جایی هم حرف میزد که خیلی ساکت بود... خیلی خیلی ساکت...

جریان سایت رو بهش گفتم و گفت الان جوریه که نمی تونم پرداخت کنم و جایی هستم که امکان انجام کاری برام نیست(یه همچین چیزایی. عین جملاتش یادم نیست) منم گفتم باشه عجله ای نیست فردا پس فردا انجامش بدید.

بهشم گفتم که هنرجو گرفتم و سرکلاس میرم. گفت باید یه چیزایی رو بهت بگم. یه تمرینای ریلکسیشن جدید. که خیلی هم به درد هنرجوت می خوره و چون اولین هنرجوته بیا. گفتم فعلا تا حدود یک ماه دیگه نمی تونم بیام. گفت پس تا بیای یه شب بهم زنگ بزن تا تلفنی بگم چیکار کنی. گفتم باشه.

صداش خیلی خیلی گرفته بود. بهش گفتم شما خوبید؟ صداتون خیلی گرفته ست! گفت جلو باد کولر بودم سرما خوردم. راستش باورم نشد. هم حسم می گه هم صدای خودش جوری بود که خیلی غم توش بود.

البته حس خاصی ندارم به این قضیه. اگه داشتم سریع تصمیم می گرفتم برم اما الان واقعا دلم می خواد نرم. با همون تلفن سر و ته قضیه رو هم بیارم.

برعکس گذشته که مشتاق رفتن بودم الان هر چی به رفتن فکر می کنم سرگیجه و تهوع تو اتوبوس بودن و سفر تو ذهنم میاد و اصلا مشتاق نیستم. اگه حداقل می تونستم رفتن رو بذارم به حساب درس گرفتن خوب بود. اما وقتی یادم میاد که دفعه آخری که رفتم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و چیز خاصی نگفت سرد میشم.

خدایا می دونی در عین آروم بودن چقدر آشفته و پریشونم. خودت کمک کن.

دیگه دلم نمیخواد برم. چون دیگه دوست ندارم همه چی همونجوری که بوده باشه و تکرار بشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد