در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

202

دیروز برام روز خاصی بود. البته اگه قبلا ها بود کلی گنده ش می کردم اما حالا نه وقتشو دارم و نه حوصله شو.
اولین جلسه کلاسم بود و قدم گذاشتم جایی که یکسال بود ازش دور بودم و برام پر از خاطره دردناک بود... البته اینبار به عنوان مربی...
بوی ساختمون رو تا توی مشامم پیچید فرو دادم پایین تا خاطرات رو برام زنده نکنه.
ک.اتب با همون چهره ی خندونش پشت میز بود. بهم تبریک گفت و یه کم خوش و بش کردیم و با هنرجوم رفتیم تو کلاس.
از قبلش همش فکر می کردم چطور یک ساعت کلاس رو اداره کنم! اما به سرعت برق و باد گذشت و غیر از اولش که یه کم استرس داشتم بقیه ش خوب بود.
یادم میاد چقدر همیشه دلم می خواست همینجا مربی شم و کنار اون احمق! باشم. اما الان که به این آرزو رسیدم هزار هزار بار خداروشکر می کنم که دیگه حس و حال سابق رو ندارم.
کلاسم یکشنبه هاست و هر چی هنرجوم اصرار داره بندازدش شنبه قبول نمی کنم. راستش نمی تونم کلی استرس به جون بخرم. بهتره اون خودشو با من هماهنگ کنه. هر چند دیروز از یه حرف ک.اتب ترسیدم. اونم برای هفته آینده که گفت دو تا از استادای شنبه کلاس جبرانیشونو انداختن یکشنبه. نپرسیدم کیا، بیشتر هم مقاومت نمی کنم. هر چی پیش بیاد خیره...
حسم می گه باید به حامد زنگ بزنم. هر چند اصلا اصلا دلم نمی خواد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد