در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

200

اینجا ساخته شد تا از کسی بنویسم که هم درد بود و هم مرهم. ناراحت نیستم رسید به اینجا. چون اینجوری بهتره. قبلا اگه حتی میرفتم سراغ ح.ا.فظ می خواستم از آخر قصه م بپرسم و برام مهم بود جوابش چی میشه اما الان نه تنها برام مهم نیست بلکه حس می کنم دیگه دلم هم نمی خواد. نمی دونم اگه قرار باشه باز برم برای کار این حس رو خواهم داشت یا نه. البته فکر کنم داشته باشم چون این حس من با سابقه ای که از خودم سراغ دارم واقعا یه معجزه است. پس می تونم انتظار داشته باشم همینجوری بمونم.
من حالم خوبه و فقط این روزا کسل و خسته م. دایی پریشب تو مهمونی افطاری منو کنار کشید و از جمله های عجیب غریبی که تو ف.ب از خودم می نویسم پرسید. ذهنش درگیر شده بود که مشکل من چیه؟ که شاید بتونه کمکم کنه. حالا من چی باید می گفتم؟! یه جوری زدمش به چیزای بی ربط. البته دایی خودش اینقدر گرفتاره که نمی تونم توقع داشته باشم و بگم اینهمه سال سختی کی از حال من خبر داشته؟
گفتم که بگم انگار خودمم دارم فراموش می کنم. فراموشی که از سر اجباره که بتونم زندگی رو ادامه بدم. اونقدر حس سرکوب شده دارم که دیگه ازشون بدم اومده. از دوست داشته شدن. از زن بودن. از حس مادری. از دوست داشتن یه مرد به عنوان یه تکیه گاه و یه همسر. یاد گرفتم خودم رو پای خودم وایسم. که حتی فکر کنم بقیه یه زندگی حیوانی دارن که تشکیل خانواده میدن و بچه دار میشن که با زن یا شوهرشون رابطه عاشقانه دارن. این چیزا به نظرم خیلی پست میاد.
حتی بعضی وقتا منو به عکس العمل وامیداره، در حد دور شدن و کنار کشیدن، بیشترم در قبال کوچکتر از خودم که تشکیل زندگی دادن. کسایی که شاید بچگیشون من بغلشون می کردم و نازشون می کردم و الان دیگه کسی بچه حسابشون نمی کنه.
خدایا اینا گلایه نبود. می دونی که از وضعم راضیم. زندگیم اونقدر نکته مثبت داره که همه جوره راضی باشم. ولی خوب قدری متفاوت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد