در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

198

پریشب خوابشو دیدم. خواب دیدم با داداشم رفته بودیم اص... برای چی نمی دونم؟ اما هر چی بود ربطی به اون نداشت. یهو وارد یه جایی شدیم که اونم بود. البته من خودمو ازش مخفی می کردم. بازم چرا؟ نمی دونم؟ یه ساختمون بزرگ و مجلل بود که کلی اتاق داشت و چند تا طبقه بود. اون وسط طبقه همکف کلی آدم جمع بودن و اون داشت کلاسشو برگزار می کرد. بعد یهو بی اینکه بدونه من رفتم اص... بهم زنگ زد. منم یه جوری که اون متوجه نشه من همونجام جواب دادم. من طبقه دوم ساختمون بود و داشتم اونو که پایین بود می دیدم. یهو بین حرفاش با من سرشو بلند کرد و با دست اشاره کرد سمتی که من بودم و گفت بیا پایین دیدمت! بقیه شم چیز خاصی نبود. جز اینکه یادمه با همه ی خانواده اونجا بودیم.

همین دیروز بود که داشتم پیش خودم فکر می کردم چقدر زندگیم بیهوده شده. چقدر خسته و یکنواخت هستم. دیشب اون دختره که قرار بود بیاد برای کلاسم زنگ زد بهم. خواست که برای هفته آینده براش کلاس بذارم. اما چیزی که حسابی تکونم داد این بود که حتما می خواست کلاسش شنبه باشه! شنبه!!!! من به هیچ عنوان دلم نمی خواست هر شنبه برم اونجا و قیافه ی کسی رو بیینم که چند سال به بدترین وجه عذابم داد. اما از طرفی هم به خودم می گفتم نکنه باید این اتفاق بیفته. نکنه باید برم! اما ته دلم هیچ جوری راضی نمیشدم. تازه داشتم جون می گرفتم و جدا میشدم از همه چی...
امروز زنگ زدم استاد بزرگ که برای کلاس باهاش هماهنگ کنم. برای شنبه اوکی داد اما برای ساعت 6. هنرجوی منم 6 نمی تونست بیاد. اما خودش قبول کرد که یکشنبه بیاد. باورم نمیشد به این راحتی حل شد! واقعا تحمل تکرار دوباره شنبه های آموزشگاهو نداشتم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد