نمی دونم چرا اینقدر یاد گذشته ها و بدیهای ح میفتم. وقتی می بینم دوسال بعد از اینکه رسما تموم شده هنوز ترکشهاش رهام نمی کنه ازش بیزارتر میشم. بیشتر از یک ساله که ازش هیچ خبری ندارم. تازه چند روز پیش خواب دیدم جلو آموزشگاه همه چی سیاه بود و همه سیاه پوش. بیدار که شدم گفتم نکنه مرده باشه! ولی فقط همین! به درک که مرده باشه. فکر نمی کنم کسی از مردن قاتلش ناراحت شه. مخصوصا که رهاش کرده باشی به امان خدا و دیگه کاری به کارش نداشته باشی...
یه جا خوندم که نمی دونم چرا بعضیا هنوزم مثل بچگیاشون کسایی رو بیشتر دوس دارن که بیشتر باهاشون بازی می کنن...
حرف قشنگی بود...
یادم که میفته به اون چند سال جهنمی آتیش می گیرم... تمام این مدت خبر داشت...