در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

155

چند روزی گذشته تا تونستم یه کم به خودم مسلط باشم.
هیچ چیز خاصی نشده. حتی می تونم بگم به خیلی از چیزا که حس می کردم اما بهشون مطمئن نبودم مطمئن شدم.
اما تو اصل قضیه و زندگی من تاثیری نداره.
خوابم درست بود! اون واقعا با زنش مشکل داره. همون چیزی که تو خواب بهش اشاره کرد.
بهش گفتم خوابتونو دیدم، خندید و گفت: شب سه شنبه نبود؟ خشکم زد! گفتم چرا! از کجا می دونید؟ گفت برای اینکه اون شب من خیلی داغون بودم...
از زندگیش گفت... از مشکلاتش با زنش... از اینکه دنیاشون زمین تا آسمون با هم فرق داره... از اینکه نهایت صحبتهاشون میشه دو تا کلمه که هر کدوم به هم می گن دیوونه و تموم... از اینکه واقعا بعضی وقتا داغون میشه...
از من گفت! از اینکه می دونه چقدر تحت فشارم. از اینکه باید برای ازدواج نکردن مدام جواب اینو و اونو بدم... خیلی چیزا می دونست... اما خوب! که چی؟ فکر می کنم اون زندگیشو با همین شرایطی که داره پذیرفته... فکر نمی کنم بخواد تغییری تو زندگیش بده... این یعنی اینکه خانم سین جای تو نیست، برو کنار و خودتو قاطی نکن...
گفته بود بیا می خوام چیزای جدیدی بهت بگم اما خانم سین الان که فکر می کنه هیچ چیز جدیدی یاد نگرفت! یعنی چیزی که ارزش داشته باشه به خاطرش سیزده-چهارده ساعت راه رو با سختی بره و برگرده...
آقای میم دو تا نکته کوچیک گفت که بعدم خودش تو دفترش یادداشتش کرد! انگار برای خودشم جدید بود... انگار حتی رو اینکه چی می خواد بگه هم فکر نکرده بود... همه ی وقت به حرف گذشت... از چهار ساعت حدود یه ربع همون دو تا نکته رو گفت... یک ساعتی رو دست خانم سین کار کرد و بقیه حرف و حرف و حرف...
آقای میم گفت می دونستی امشب شب آرزوهاست؟ برام دعا کن... برام آرزو کن که اگه تو آرزو کنی همه ی مشکلات من حل میشه...
آقای میم موقع خداحافظی بازم گفت آیت الکرسی بخون و برو...
وقتی خانم سین بیرون اومد و شروع کرد به قدم زدن تو خیابونا بعد از مدتی که نمی دونست چقدر گذشته یهو یه نفرو دید که داره کنارش راه میره و با تلفنش حرف می زنه... نگاه کرد و دید آقای میمه! نمی دونست از کی پشت سرش بوده! آقای میم بهش گفت داری پیاده میری؟ و بعد از چند قدمی همراهی جلو در یه مغازه بسته ایستاد و گفت من اینجا کار داشتم، انگار بسته ست! می ایستم تا باز کنه...
اما خانم سین دیگه نمی ایسته به این امید که چیزی باز بشه...

154

می خوام بنویسم اما فعلا نمی تونم...

اول باید یه چیزایی رو تو ذهن خودم حل کنم...

153

برگشتم اما سبک نشدم... سنگین تر شدم...
هم خیلی چیزا فهمیدم هم نفهمیدم...
شاید فهمیدم که نباید بهش امیدی داشته باشم...
اما خیلی چیزا هنوز برام تو ابهامه... دلم یم خواست چه خوب چه بد میومدم و اینجا رو روشن می کردم اما بازم نشد...

152

یه کم اشتهام قاطی پاطی شده. دیروز که رفتم خونه ناهار خوردم، تا آخر شب فقط دو تا لیوان چای خوردم و صبح شیر و کیک. از دیروز تا حالا همین. احساس گرسنگی هم ندارم. فقط تند و تند آب می خورم.

151

انتظار خیلی سخته اما به نظر من خیلی شیرین تر از رسیدن به لحظه ایه که براش انتظار کشیدی...
استرس فردا رو دارم...
دیروز بالاخره براش یه هدیه خریدم که خودم خیلی دوستش دارم. یه دیوان حافظ با جلد و قاب چرم. خیلی خوشکله. هدیه دادن هم مثل هدیه گرفتن خیلی قشنگه مخصوصا اگه برای کسی باشه که واقعا بهش حس عمیقی داری. حتی می تونم بگم خیلی وقتا برای من هدیه دادن قشنگ تره.
هعععععععی خدا جونم مثل همیشه خودمو به تو می سپارم. اون چیزی که به صلاحمه پیش بیار.