در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

160

دختره چیزای جالبی می گفت...
به خودم گفتم ببین چی شدی و به کجا رسیدی؟ اما اصلا مهم نیست مگه دنیا چند روزه که اینقدر بخوام خودمو محدود کنم...
فکر می کنم به حرفایی که شنیدم... به فروش اون ملک... به اینکه دعا کن که اگه دعا کنی همه چی حل میشه... به اینکه از جدایی می ترسوندش... به اینکه این پولی که به دستش می رسه می تونه سند آزادی باشه...
به اینکه بخشی از حرفاش یه چیز خاص رو القا می کنه... به اینکه حقیقت پشت ژستهای مردونه ش بدجوری قایم شده...

159

یاد هفته ی گذشته میفتم و خنده م می گیره. باورم نمیشه به این زودی تونستم با این قضیه کنار بیام... به این زودی تونستم تو ذهن خودم حلش کنم...
خدایا ازت بابت همه چی ممنونم...

158

پریشب خانم سین داشت آماده میشد که ظرفها رو بشوید که صدای گوشیش بلند شد! خانم سین با چشمهای گرد شده گوشی را نگاه کرد! اصلا انتظارش را نداشت تنها دو روز بعد از برگشتنش آن هم حدود ساعت یازده شب آقای میم اس ام اس بدهد و حالش را بپرسد! خانم سین وقتی قد و قواره و موقعیت آقای میم یادش می آید و از طرفی این رفتارهایش را می بیند لبخند شیرینی روی لبهایش نقش می بندد.
خانم سین خیلی با خودش فکر کرده... تمام مسیر برگشت را... تمام این چند روز را... خانم سین واقعا نمی خواهد با این وضع بلاتکلیف ادامه دهد... خنده دار است! اصلا چیزی هم نبوده که حرف ادامه دادن یا ندادنش باشد! اما خانم سین حس خودش را می گوید... نمی خواهد منتظر کسی باشد که پا در هواست و موقعیتش حالا حالاها مشخص نیست... خانم سین از این وضع زندگی خسته شده... نمی خواهد سالهای گذشته را باز تکرار کند... آقای میم خیلی خوب است... آقای میم خیلی جنتلمن است... خیلی آدم خاصی است... از همانها که خانم سین به شرط تن دادن به زندگی مشترک می خواهدش... اما همین... دیگر نمیخواهد ادامه دهد... می خواهد فقط شاگرد باشد برای استاد و گهگاه از سوتیهای استاد بخندد... از همان لبخندهای شیرین...

157

بعضی وقتا دوست داری یه چیزایی رو بشنوی. یکی یه چیزایی رو که برات مبهمه برات روشن کنه. یکی بی پرده یه چیزایی رو بهت بگه. نمی دونم اما شاید حتی راست یا دروغ بودنش برات مهم نباشه، بیشتر دلت می خواد یه چیز قطعی بشنوی. به یه چیزی که نشونه هاشو می بینی مطمئن شی. شاید این همه سال ابهام باعث شده به همین حدم راضی باشم.
این که مطمئن شی یه حس قوی دنبالته خیلی حس شیرینیه...
وقتی این حس با تصمیمت برای بی خیال شدن قاطی میشه دیگه میشه عالی عالی...

156

رفتم بیرون خوراکی بخرم. داشتم قدم می زدم. چقدر احساس سبکی داشتم. نمی گم فکرم کامل آزاد شده اما همینکه می دونم دیگه نباید دغدغه شو داشته باشم برام خوبه. اگر تجربیات تلخ گذشته نبود شاید به این راحتی با قضیه کنار نمیومدم. ولی الان واقعا شاکر خدا هستم. هنوزم معتقدم آدم فوق العاده و درستیه اما من کسی نیستم که آویزون کسی بشم و دیگه نمی خوام زندگیمو تباه کنم.