در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

150

نمی دونم چی شد که دیشب زنگ زدم به نگین. تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ وقت بهش زنگ نزنم اما خیلی بی قرار بودم. دیگه نمی تونستم. بهش زنگ زدم. بهم گفت تو طالعت خیلی بلنده اما سنگینی که روی طالعت هست باعث میشه بهش نرسی. گفت به کسی وابستگی احساسی داری که اونم دوستت داره. دلش پی تو هست و تا حالا هم یه جورایی بهت رسونده. مطمئن باش اگه این سنگینی طالعت برطرف شه رسیدن شما به هم حتمیه. من تو طالعتون ازدواج می بینم.
راستش من خیلی حرفاشو قبول ندارم به همین خاطر خیلی روش زوم نکردم. فقط زنگ زدم با یکی درد دل کنم. یکی که حرفامو گوش کنه...
خسته شدم...
امروز صبح که اومدم سرکار یهو آذر گفت دیشب داشتم خواب تو رو می دیدم! تو بودی و مامان و بابات...
هی فکر می کرد و ریزه ریزه یادش میومد... گفت جریان خواب راجع به ازدواج تو بود. انگار یکی بود که مدتها می خواستت ولی بابات رضایت نمی داد... ولی تو همین خوابه راضی شد... راضی شد و تو رفتی... جوری که وقتی پرسیدم سین کو؟ گفتن کارش شد و رفت...
خنده م گرفته بود. بهش گفتم یعنی به این سرعت! پس به فکر یه همکار جدید باشید که من دارم می رم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد