در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

260

امشب قراره برم چند جای دیگه صحبت کنم. دوست دارم این کارو ولی اگه سرم شلوغ شه به تمرین خودم کمتر میرسم و این یه کم اذیتم می کنه. یعنی عملا دور می شم از اون چیزی که این همه مدت براش زحمت کشیدم.
نمی دونم شاید تقدیر و سرنوشت من اینجوریه...

دیروز صبح مامان تشییع بود. بعدازظهر که داشتم می خوابیدم اومدم بالای سرم و گفت این همونی بود که تو رو برای پسرش می خواست و چون پسرش کوچیکتر بود گفتم نه. انگار عذاب وجدان گرفته بود پرسید: واقعا تو با اینکه کسی ازت کوچیکتر باشه مشکلی داری؟! خندیدم و گفتم: آره مشکل دارم. یه نفس راحتی کشید و رفت.

فکر می کنم این جور زندگی هم بد نیست. راستش خیلی هم خوبه. حالا گیریم گاهگاهی آدم به خاطر تنهایی اذیت شه و کله کنه. ولی می تونه برگرده و عادی زندگی کنه. اونم با داشتن خدایی که اینقدر هوامونو داره و همیشه هست...

ها! یه چیز خنده دار دیگه. دیروز نظافتچی هتل اومده میگه می دونستی آدم وقتی سنش بالا میره ازدواج براش سخت میشه. دختر دیگه بالای سی-سی و پنج که رفت ممکنه دیگه شانس ازدواجش بیاد پایین و آدم خوب و جوون سراغش نیاد، مثلا یه آدم با سن بالا بیاد سراغش. ول کنم نبودا! هی آب و تابش میداد! واقعا مونده بودم این عقلش سالمه وایساده جلو من این چرندیاتو میگه!

259

خدا بیامرزه اونایی رو که از اولش رو بازی می کنن...

دیروز خیلی خسته شدم ولی خوب بود. یعنی وقتی سرکلاس بودم خسته نبودم و برام لذت بخش بود. مخصوصا وقتی انتظار نداشته باشی و بقیه از نتیجه کارت راضی باشن و اینو بتونی هم تو کلامشون هم تو چهره شون ببینی...


خیلی خوبه که کاری به کار هم نداشته باشیم. اینجوری احساس رضایت بیشتری می کنم. یعنی آرامشم بیشتره. اصلا اینجوری دلم می خواد خودمو غرق کنم تو زندگی و به چیزی فکر نکنم. مشغول بودن رو خیلی دوست دارم و دیگه تنبلیم نمیشه.

258

یا اوضاع رو به راه شده یا اینکه خیلی خیلی داغونه!
نتیجه ش اینیه که الان توش هستیم.

257

نمی دونم شاید هم باید بهش حق داد. این همه سال تنها بودن و بعدم اون بیماری(به شرط حقیقت داشتنش)چیزی از آدم به جا نمی ذاره که بشه روش حساب کرد. این داستان پردازیهاش هم نتیجه همینه.

256

نه اینکه بخوام چیزی رو عوض کنم، چون در این حد توانشو ندارم اما میشه توی ذهن همیشه فعالم و توی فعالیتهاش تغییراتی به وجود بیارم. یه جورایی مدل فکر کردنمو عوض کنم. این برای من خطرناک نیست. برای کسی می تونه خطرناک باشه که منو به اون شیوه شناخته و فکر می کنه روند زندگی من همیشه همونه. همین یه حالت اطمینان بی خودی به وجود میاره.
حالا! نمی گم حتما همچین کسی هست ولی اگه باشه هم دیگه به من ربطی نداره. خستگیم خیلی خیلی زیاده.
آقای میم هم چند وقتیه خیلی رفته به حاشیه ذهنم. دیگه اونجوری راجع بهش فکر نمی کنم.
یادم افتاد به آزاده...
طرز فکر و منش و اعتقاداتش زمین تا آسمون با من فرق داشت. ولی حرف جالبی بهم زد که من اون موقع گوش نکردم. اوائل ماجرای ح بود برام... وقتی حرفش پیش اومد اونم کاملا سربسته قبل از ماه رمضون بود. بهم گفت یه فرصت به خودت و اون بده. مثلا بگو تا آخر همین ماه رمضونی که پیش رومونه. اگر کاری کرد و اتفاقی افتاد که هیچ. اگرنه ولش کن. خودتو درگیر نکن. چون فقط اعصابت خورد میشه.
حق داشت. من حرفشو گوش نکردم و شش سال ادامه ش دادم و آخرش از خودم یه دیوونه روانی ساختم.
فکر می کردم آدم باید خیلی بی احساس باشه که به همین راحتی از احساس و عشق بگذره. اما الان دیگه اینجوری فکر نمی کنم. فکر می کنم آدم باید خیلی احساس قوی داشته باشه که جلو به هرز رفتن احساسشو بگیره.
خلاصه اینکه اینجوری شدیم. بعله دیگه!
یه جورایی باری به هر جهت! البته نه از نوع بدش. فقط تا این حد که عجالتا مستاجر برای این دو تا اتاق دلمون نگیریم تا ببینیم چی میشه! اصلا دیگه مستاجر نگیریم. آقا ما کلا قصد فروش داریم. اونم با سند شیش دُنگ! مردشی بیا جلو!