درست یادم نیست هادی رو دفعه اول کی دیدم. بهم معرفی شد که ازش ساز بخرم. ظاهرش چیزی نیست که آدم رو جذب کنه. یه پسر خیلی لاغر و نحیف و با چهره ی ساده ی روستایی. آدم ساکتیه. دفعه اول یادم نیست و دفعه های بعدم بیشتر برام تو پس زمینه بود. پس زمینه ی اتفاقهای آموزشگاه. همه رو می دیدم جز اون. همه چیز توجهم رو جلب می کرد جز اون. اینو خودمم متوجه نمیشدم تا وقتی خودش میومد و خودشو جلو می نداخت و به نحو ناشیانه ای اعلام حضور می کرد. تا نگاشم نمی کردم نمی رفت.
چند تا از کاراش یادمه که خیلی جلب توجه کرد و هنوزم از یادم نمیره. اولین باری که بردم ساز دست ساز خودشو برام کوک کنه و فقط من و خودش تو کلاس بودیم و کاراش خیلی هول هولکی و تابلو بود و نفس نفس میزد که این یه بار دیگه هم تکرار شد... بعد از اون دیگه خودم ساز کوک کردم که مجبور نباشم برم پیشش. چون ازم پول هم نمی گرفت... می گفت اشانتیون ساز! ولی آخه تا کی؟!
یه بار دیگه که ابی داشت ساز میزد و من رفتم ببینم و اونم اومد و کنارم نشست. اونم تو یه گُله جا! رو صندلی که دو سومش رو کیف یه مربی گرفته بود! تازه پاشم انداخت رو پاش و من همش فکر می کردم نکنه از رو صندلی کله پا شه! یه چیزاییم آروم می گفت که اصلا متوجهش نمی شدم. هم به خاطر لهجه ش هم به خاطر آروم حرف زدنش.
یه بارم با یه گروه اومده بود و من اولش ندیدمش اما بعد هم که دیدم سرمو انداختم پایین و اون ایستاد و با همون صدای آرومش اینقدر نگام کرد و سلام گفت که برگشتم سمتش.
از بدجنسیم نبود. نمی خواستم وقتی دلم پیشش نیست اسیرش کنم و بهش دلخوشی بدم.
یه بارم وقتی از کلاس اومدم بیرون و اصلا ندیدمش چون اون عوضی بیرون بود و هادی پرید جلو و با خنده گفت شما تو اون کلاس بودید؟ اصلا نفهمیدم معنی کارشو؟ سوالی پرسید که اصلا سوال نبود! اون آتیش بیار معرکه هم که انگار متوجه توجهات هادی شده بود اومد وسط و پسش زد...
یه بارم که فقط خودم بودم و خودش تو هال آموزشگاه اومد روبروم و عکس یه ساز رو بعد از مدتها نشونم داد و گفت ساز شما این بود؟ و من اصلا یادم نبود! عکس ساز هنوز رو گوشیش بود...
بعدم که برای بلیط زنگ زد چند باری و دفعه آخر برای کنسل کردنش دیروقت شب بود که زنگ زد و هر چی براش توضیح می دادم باز زنگ میزد که دیگه دفعه آخر جوابشو ندادم! همون دفعه بود در ادامه ش پول بیشتری برای بلیط ریخت به حسابم که حسابی بدم اومد! البته میدونم از ناشی گری و نابلدیش بود که نمیدونست چه طوری ابراز علاقه و ارادت کنه.
بعدم که یه مضراب خوش دست برام ساخت و داد آتیش بیار که بهم برسونه و با اس بهم خبر داد و منم اصلا نمیخواستم قبولش کنم اما مجبور شدم و هیچ وقت بهش دست نزدم... هیچ وقت... به قول اون که می گفت خیلی هم خوش دسته و خیلی براش زحمت کشیده... با خنده ای که معنیشو می فهمیدم...
از اون سال اولین اس ام اس تبریک عید رو هادی بهم میده...
اصلا نمیتونم توضیح بدم چرا. با وجودی که هنرمند قابلیه و کاراش حرف نداره اما اصلا نمیتونم بودن باهاش رو تصور کنم. حتی برای یک لحظه. شاید دلیلهام قابل توضیح نباشه. ولی محکمه.
آخرین بار سر کلاس اسی بودم که در رو باز کرد و اومد و هر دو تعجب کردیم و اسی هم با تعجب پرسید شما همو از کجا می شناسید؟!
اینا چیزایی بود که ازش یادم میاد...
تا خواب دیشبم که شد شوهرم!!!