نه اینکه بخوام چیزی رو عوض کنم، چون در این حد توانشو ندارم اما میشه توی ذهن همیشه فعالم و توی فعالیتهاش تغییراتی به وجود بیارم. یه جورایی مدل فکر کردنمو عوض کنم. این برای من خطرناک نیست. برای کسی می تونه خطرناک باشه که منو به اون شیوه شناخته و فکر می کنه روند زندگی من همیشه همونه. همین یه حالت اطمینان بی خودی به وجود میاره.
حالا! نمی گم حتما همچین کسی هست ولی اگه باشه هم دیگه به من ربطی نداره. خستگیم خیلی خیلی زیاده.
آقای میم هم چند وقتیه خیلی رفته به حاشیه ذهنم. دیگه اونجوری راجع بهش فکر نمی کنم.
یادم افتاد به آزاده...
طرز فکر و منش و اعتقاداتش زمین تا آسمون با من فرق داشت. ولی حرف جالبی بهم زد که من اون موقع گوش نکردم. اوائل ماجرای ح بود برام... وقتی حرفش پیش اومد اونم کاملا سربسته قبل از ماه رمضون بود. بهم گفت یه فرصت به خودت و اون بده. مثلا بگو تا آخر همین ماه رمضونی که پیش رومونه. اگر کاری کرد و اتفاقی افتاد که هیچ. اگرنه ولش کن. خودتو درگیر نکن. چون فقط اعصابت خورد میشه.
حق داشت. من حرفشو گوش نکردم و شش سال ادامه ش دادم و آخرش از خودم یه دیوونه روانی ساختم.
فکر می کردم آدم باید خیلی بی احساس باشه که به همین راحتی از احساس و عشق بگذره. اما الان دیگه اینجوری فکر نمی کنم. فکر می کنم آدم باید خیلی احساس قوی داشته باشه که جلو به هرز رفتن احساسشو بگیره.
خلاصه اینکه اینجوری شدیم. بعله دیگه!
یه جورایی باری به هر جهت! البته نه از نوع بدش. فقط تا این حد که عجالتا مستاجر برای این دو تا اتاق دلمون نگیریم تا ببینیم چی میشه! اصلا دیگه مستاجر نگیریم. آقا ما کلا قصد فروش داریم. اونم با سند شیش دُنگ! مردشی بیا جلو!