امشب قراره برم چند جای دیگه صحبت کنم. دوست دارم این کارو ولی اگه سرم شلوغ شه به تمرین خودم کمتر میرسم و این یه کم اذیتم می کنه. یعنی عملا دور می شم از اون چیزی که این همه مدت براش زحمت کشیدم.
نمی دونم شاید تقدیر و سرنوشت من اینجوریه...
دیروز صبح مامان تشییع بود. بعدازظهر که داشتم می خوابیدم اومدم بالای سرم و گفت این همونی بود که تو رو برای پسرش می خواست و چون پسرش کوچیکتر بود گفتم نه. انگار عذاب وجدان گرفته بود پرسید: واقعا تو با اینکه کسی ازت کوچیکتر باشه مشکلی داری؟! خندیدم و گفتم: آره مشکل دارم. یه نفس راحتی کشید و رفت.
فکر می کنم این جور زندگی هم بد نیست. راستش خیلی هم خوبه. حالا گیریم گاهگاهی آدم به خاطر تنهایی اذیت شه و کله کنه. ولی می تونه برگرده و عادی زندگی کنه. اونم با داشتن خدایی که اینقدر هوامونو داره و همیشه هست...
ها! یه چیز خنده دار دیگه. دیروز نظافتچی هتل اومده میگه می دونستی آدم وقتی سنش بالا میره ازدواج براش سخت میشه. دختر دیگه بالای سی-سی و پنج که رفت ممکنه دیگه شانس ازدواجش بیاد پایین و آدم خوب و جوون سراغش نیاد، مثلا یه آدم با سن بالا بیاد سراغش. ول کنم نبودا! هی آب و تابش میداد! واقعا مونده بودم این عقلش سالمه وایساده جلو من این چرندیاتو میگه!