دیشب نمی دونم چم شده بود که قبل از نماز صبح هی بیدار میشدم. همش فکر می کردم خواب موندم و دلهره داشتم و درستم خوابم نمی برد. تو همین هیر و ویر خوابم میدیدم!
خواب دیدم دارم برای یکی تعریف می کنم که پیرهنهای شوهرم رو تو کمد اتو زده و مرتب می ذارم و بهش میگم یکی دو تاش که موند بهم بگو تا بشورم و اتوش کنم. بعد انگار اون طرف هم که داشتم براش تعریف می کردم می دونست شوهرم کیه و همون آقای میم بود!
یه کم چرخیدم و کنار دستمو نگاه کردم و باز فکر کردم برای نماز خواب موندم. ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز نیم ساعتی تا نماز مونده. گوشیمم هنوز شارژ نشده بود. فکر کردم چه خواب مزخرف و بی خودی! باز خوابیدم.
خواب دیدم آقای میم اومده بود اینجا و داشت تو فضای بین اتاق ما و دفتر راه میرفت و با صدای بلند با تلفن صحبت می کرد. یه جورایی هم من می دیدمش و هم اون متوجه من بود. اما هیچ کدوم به روی خودمون نمیاوردیم! اون منتظر بود من عکس العمل نشون بدم و ببینمش ولی من دلم نمی خواست و اصلا نگاش نمی کردم. انگار که ندیدمش اصلا. تو دلم می گفتم خوب چرا اینجوری می کنی؟! اون بیچاره الان مهمون شهر شماست! اما باز دلم راضی نمیشد ببینمش...