در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

267

* یه جور خاص دیدم به همه چی عوض شده. در عرض همین چند روز. افسوس می خورم به حال آدمایی که فقط وقتی تغییر رویه میدن که بقیه رو در حال جون دادن ببینن. اصلا دلم برای همچین افرادی نمی سوزه و به نظرم اینجور پشیمونی به درد لای جرز دیوار می خوره. نوش دارو بعد از مرگ سهرابه.
از عصبانیتم چیزی کم نشده. همه ی حرفامو زدم. نظرمو هم گفتم. عکس العمل هم نشون دادم. دیگه کاری از دستم بر نمیاد.

* اس. رفته بود اون آموزشگاهه که مدیرش ازش پرسیده بوده خواهرتون قرار بود برای من بروشور بیاره! چی شد! اس. هم گفته زیر چاپه و تا آماده شد میاره.
اون شب که باهاش حرف زدم تو لحنش اصلا جدیت ندیدم. فکر کردم همینجوری یه چیزی گفته. البته من کار طراحی بروشور رو تموم کردم و یه مقدارم توضیحاتشو بیشتر کردم. حالا باید یه فرصتی پیش بیاد و برم برای چاپ.
قبلش یه کم می ترسیدم از اینکه عصرام پر بشه و وقتی برای خودم نداشته باشم. اما الان ترجیح میدم اینطوری بشه و کمتر خونه باشم.

* خانومه قرار بود ماهی یه بار بیاد و یه ماهیانه جزئی رو که براش مقرر کرده بودن بگیره. اما جدیدا ده روز نشده سر و کله ش پیدا میشه. می تونم بیشتر از این بهش کمک کنم اما فکر می کنم دیگه نباید زیادی بهش رو داد. هر چیزی یه حدی داره.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد