در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

588

همیشه بدتر از بد هم وجود داره.... همیشه وقتی مشغول شکوه و ناله هستی مصیبتی سرت میاد که می فهمی بدتری هم هست....

دلم خوش بود به تعریفش و یک روز تعطیلی هفته گذشته که تمام وقت ردیف کار کنم و با دست پر برم.... صبح شنبه بساطمو پهن کرده بودم کف اتاق و مشغول شنیدن و تحلیل بودم که صدای گریه های مامان....

به همین راحتی داییم رفت...  از سفر کر.بل.ا برگشته و اروم و راضی.... اونقدر بی هوا که هنوز تو شوکیم.... برگشت و یه شبم اینجا بود و کلی هم تلفنی با مامانم صحبت کرد و بعدش رفت.... هنوز باورم نمیشه.... تو یکسال گذشته این همه عزیز از دست داده باشیم... هر دو سه ماهی یکبار یکی میره.... هنوز کمر راست نکردی از یه مصیبت یکی دیگه....

حال این روزامون گفتنی نیست... نوشتنی نیست....

دفتر و دستک رو همون روز بستم و گذاشتم کنار.... کاری نمیشد کرد.... همش درگیر مراسما و رفت و امد بودیم.... هفته کاری بی نهایت فشرده ای هم بود.... اونقدر کار سرم ریخته بود که باور انجامش  تو این چند روز برای خودمم سخته....

اخر هفته بهش پیام دادم جریان رو گفتم و گفتم نمی تونم بیام ولی اگه تونستم و شرایط جور بود ردیف رو میام. گفت بیای خوشحال میشم. برای خودتم بهتره.

نمی دونستم پنجشنبه عصر برنامه چیه. چون برای مراسم هر روز فرصت کمی برای تصمیم گیری بود. وقتی شنیدم مراسم شب بعد از اذان مغربه دیدم فرصت هست که کلاس رو برم.


خوب بود.... مرد بود.... مردی که حمایتاش دلمو گرم کرد.... مردی که بزرگ بود مثل ام.ید. که هیچ وقت حس نکردم ازم کوچیکتره.... حیف.... صد حیف.... چقدر دلم برای ام.ید تنگ شده.... خدایا هرجا هست کمکش کن.... دیروزش منو یاد امید و مرد بودنش انداخت....

وقتی رفتم فقط خودش بود و شبنم.... مشکی پوشیده بود (حتما اتفاقی....) سلام علیک کرد و تسلیت گفت.... پرسید کدوم داییتون بودن؟ این سوالش اونقدر عجیب بود که ساکت شدم  و نمی دونستم چه جوابی بهش بدم!.... اخه اون که فامیل ما رو نمی شناخت!.... حرفمو گم کردم بسکه متعجب بودم.... پرسیدم کدوم داییم؟ مگه.... مگه شما داییهای منو می شناسید؟.... اونم به تته پته افتاد و پرسید فامیلشون چی بود؟ بدتر شد! انگار هول شده بود! گفتم دایی بزرگم بودن فامیلشون هم فلان.... گفت شغلشون چی بود؟ گفتم.... مغازه شون کجا بود؟ گفتم.... ولی  خیلی تعجب کردم از حرفاش.... رو کرد به شبنم و گفت شما می شناختید؟ اونم گیج و منگ گفت اره فکر کنم اسمشونو شنیده بودم.... بعد پرسید که چی شد و چه اتفاقی  براشون افتاد و این جور صحبتا....

تا نشستم کیمی هم اومد و بلافاصله بدون درنظر گرفتن نیومدن بقیه شروع کرد.... 

مراقب حالم بود.... میدیدم که حواسشه... که تا میرم تو حال خودم و دیگه نیستم برم می گردونه و حرفی میزنه یا منو وارد بحث می کنه.... چند بار نگاهش به نگاهم گره خورد.... لبخند میزد گرمِ گرم... و من به سختی جواب لبخندشو می دادم.... تا اون حد پیش رفت که گفت بچه ها این مدت زیاد بهتون سخت گرفتم و تحت فشار بودید مدتی درس نمی پرسم و فقط مرور کنید درسها رو و خودتونو اذیت نکنید و فشار نیارید به خودتون.... 

از حال روحی این روزاش گفت و باز دیدم چقدر نزدیکم.... چقدر می فهممش.... اما هیچ وقت حتی سری به تایید تکون ندادم.... یه جاشم که بچه ها خیلی از بحث خارج شدن از من عذر خواهی کرد.... بر خلاف همیشه نه شلوغ بازی دراورد نه حال کسی رو گرفت... حس می کردم حالمو درک می کنه و هوامو داره.... 

یه جا مر.یم و شی.وا پج وچ میکردن و میخندیدن که ازشون پرسید جریان چیه؟ مری.م گفت دارم میگم باید یه مورد پیدا کنیم برای استاد که از نظر مالی هم ساپورتش کنه و شی.وا میگه چرا اصرار داری استادو زن بدی و میگم باید یکیو براش پیدا کنم.... و یه مثالم زد از یکی از بچه های قدیمی که من نمی شناختم...

نگاشون نمیکردم.... خوشم نیومد از این بحث... 

بعدشم حرف عروس دوماد اون هفته شد و خودش گفت روزی که مص. منو کنار کشید تا بهم بگه با ز.هرا نامزد کرده گفت استاد می خوام یه چیزی بگم شاید از دستم دلخور شی و وقتی گفت گفتم دلخور برای چی برید خوش باشید. و اضافه کرد خوب مص. شرایطشو داشت هم کار هم خونه پدرش....

بعد گفت بچه ها ازم پرسیدن شما متوجه علاقه این دوتا نشدید و منم گفتم... رو کرد به من و گفت خانم سین درست نمیگم؟ به من ربطی داره کی با کیه؟ کی با کی رابطه داره یا نداره؟ من سر کلاسم درسمو میدم...

تموم که شد کیمی اصرار شدید داشت که تو یه چیزیت هست و نمیگی. بهش گفتم. چون داییم اینا رو میشناخت شوکه شد!

خواستم خداحافظی کنم نفهمیدم کجا رفته! رفتم سرکلاس اواز نبود... صداش از تو کلاس اونوری میومد... داشت صداشو گرم میکرد.... ندیده بودم تا حالا این کارو بکنه... رفتم در زدم... درو که باز کرد با همون لبخند گفت می خوای بری؟ گفتم اره و ازش تشکر کردم. گفت مراقب خودت باش میبینمت...

کاملا حس کردم چقدر حساب شده کلاس رو پیش برد و چقدر هوامو داشت.... خیلی خیلی زیاد... واقعا مرهم بود برام... چقدر تو اون لحظه ها با خدا حرف زدم... کاش شنیده باشه...

کاش...