در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

535

خانم سین عزیز،

نه صددرصد در کنار رقیبهات برات وجود داره... یا کسانی که تو گذشته بهت ضربه زدن...

تو یه شروع مشابه رو داری ولی تجربه مشابه نداری...


و چقدر تو این ماجرا و گذشته ها تشابه می بینم و منو می ترسونه که تکراره یا شروعی مشابه بی نتیجه مشابه...

بعضی وقتا بی نهایت شجاع میشم و فکر می کنم اگه باشه می تونم در مقابل همه دنیا وایسم و اینبار بی توجه به قضاوت دیگران برای خودم زندگی کنم...

اما اگر باشه... 

تا کجا باید برم تا بفهمم...

534

دختر از جاش بلند میشه و از زیر نگاه سنگین مزاحم پناه میبره به کلاس...

حال مزاحم رو درک می کنه که زودتر هم اومده تا مثلا تنها باشه اما با دیدن دختر و اون فضا بهت زده شده...

مرد میاد داخل... گوشیشو خاموش می کنه و پرت می کنه تو قفسه و می گه می خوام موبایل نباشه... نمی خوام جواب بدم... خسته شدم...

می خونن با هم... و اینبار اصلا نتیجه برای دختر مهم نیست... بسکه فضا براش دلنشین و غریب و غیرمنتظره بود و هست... مرد از اولش سختی درس رو بهش یاداوری می کنه و آخرشم میگه بازم بخونش اما در کنارش یکی دیگه هم بخون... و می خونه... 

حتی اخرش میگه یه بار دیگه بخون... کلاس خیلی طول می کشه... و دختر غرق لذته... 

اون شکلک خنده دار درس رو می کشه و توضیح میده و دختر می خنده از اینکه نمی تونه تو چهره ش منعکسش کنه...

وقتی میاد بیرون مزاحم همچنان نشسته با نگاهی نگفتنی... ولی دختر دیگه اصلا از مزاحم ترسی نداره... هیچ وقت با این قدرت پس زدن مزاحم رو توسط مرد ندیده بود... مرد از توجه مستقیم خوشش نمیاد... مرد از امثال مزاحم خوشش نمیاد... مرد ثابت کرد تو اون نیم ساعت رویایی... 

دختر میاد بیرون... هوا هنوز ابریه... تو مترو تند و تند هر چی رو گذشته برای دوستش تایپ می کنه... بیرون که میاد بارون نم نم می باره... و شدید میشه و دختر خیس میشه و دختر تشنه تر از همیشه ست...


الان دو روز گذشته... هنوز یاد آخرین روز تابستون با دختره... یه بعدازظهر رویایی... دو تا صندلی و یه میز چوبی و ابر و اسمون و افق وسیع و گرما و باد و انفجار خاموش حس...

همه ارزوی دختره که بفهمه ایا مرد هم به اون لحظه ها فکر می کنه؟ ایا مرد خودش خواست اون لحظه ها رو به وجود بیاره؟ ایا مرد هم همون اندازه لذت برد؟ 

حس مرد چیه؟ مرد چی تو دلشه؟ 

مرد تو وجود دختر یه خواهر بزرگتر قابل اطمینان می بینه یا یه زن...

دختر پریشونه... دختر پریشونه... دختر پر از سواله و خواهش... 

533

دختر بیچاره از صبح استرس داره... شرایط با هفته پیش زمین تا اسمون فرق کرده و جایی برای نگرانی نیست اما نگرانه...

بعدازظهر راهی میشه... تو مترو میبینه گوشه ناخنش پریده... سوهان کوچیکشو درمیاره و بی توجه به بقیه ناخنشو مرتب می کنه... به خیال خودش زودتر میرسه و حسابی فرصت داره گرم کنه و استرسو از خودش دور کنه...

تو راه مثل همیشه زیر لب دعا می خونه که همه چی به خوبی پیش بره... چند روزیه خودشو راضی کرده که از این قضیه واقعا بگذره و منطقی باشه...

همینطور که با خودش فکر می کنه پله های مترو رو بالا میاد و میره سمت آموزشگاه... سه و نیم طبقه رو بالا میره و می بینه در بسته ست... راه پله خیلی گرمه و نمی تونه نیم ساعت اونجا بایسته... از پله ها سرازیر میشه و میاد پایین... هوا گرمه و ابری... ترکیب جالب آخرین روز تابستون... نیم ساعت برای خودش قدم میزنه... گهگاهی سرخیابون رو نگاه می کنه... می خواد انتظارش عادی باشه... همه چی عادی باشه... بعد از نیم ساعت قدم زدن می ایسته کنار دیوار... عینک آفتابیش به چشمشه و نیم نگاهی می ندازه سر خیابون... میبینه داره میاد... بی اینکه وانمود کنه دیدتش جهت سرشو عوض می کنه... چند ثانیه بعد مقابلش ایستاده... صداش می کنه و دختر سرشو بلند می کنه... روبروش ایستاده با همون موهای ژولیده و در هم تنیده و ریش و عینک افتابی...

خودش جلو میره و دختر به دنبالش از پله ها میرن بالا...

به خودش میگه چرا تعارف نکرد من جلو برم... اما وقتی در رو باز می کنه و تعارف می کنه و دستشو همراه می کنه به خودش میگه اره خوب درستم نبود تو پله ها بخوام جلو برم... اره درست نبود...

میرسن به پشت بوم خلوت و گرم و ابری... کلیدو می ندازه تو در و در رو باز می کنه... هنوز عینکش به چشمشه اما دختر داره عینکشو می ذاره تو جلدش تو کیفش...

بهش میگه نرو تو هوا بده همینجا بشینیم تا هوا خوب شه... یه میزه... سه تا صندلی چوبی... افق وسیع و هوای ابری و وزش ملایم باد و اسمونی که نزدیکه و هر لحظه می خواد بباره...

چند ثانیه می گذره که گوشیشو رها می کنه رو میز و شروع می کنه حرف زدن...

دختر تا میشینه تو دلش میگه خدایا این لحظه حقیقت داره؟! خدایا من خوابم یا بیدار... این لحظه رو حتی تو خوابم نمی دیدم... مرد حرف میزنه... مرد بزرگه... مرد بچه نیست... مرد نگاهش اونقدر عمیق و بزرگه که دختر میخکوب میشه...

مرد حرف میزنه... فقط با دختر حرف میزنه... دختر بعضی وقتا نگاه می کنه به اسمون بالای سرش و تو دلش به خدا میگه با من داری چیکار میکنه؟ بازم تکرار؟! من که خواستم تموم شه... من که این همه تلاش کردم... اون داره با من حرف میزنه!... فقط من و اون... یه میز و دو تا صندلی؟ روبروی هم؟!

بین صحبتهای مرد مزاحم همیشگی از راه میرسه... مزاحم با لباسهای رنگی رنگی و آرایش و موهای پریشون... مرد حرفشو ادامه میده... مزاحم ایستاده... کیف دختر رو صندلی سومه و جای نشستن نیست... مرد هیچی بهش نمیگه... حرفشو ادامه میده... خطاب به دختر... دختر دلش میسوزه و کیفشو بر میداره تا مزاحم بشینه... مزاحم میشینه و مرد نیم نگاهی بهش میندازه... چشم دختر یه لحظه مزاحم رو ورانداز می کنه... خط چشم ماهرانه و موهای افشون و سه تا انگشتری گنده و دامن گل گلی... کاملا خودشو ساخته اما دختر با فرم کار روونه شده و اصلا مرد میدون مبارزه با مزاحم نیست... 

مردش نیست اما مرد مرده... مرد تمام مدت حرفاش نگاهش به دختره و اون مخاطبشه....

از هوا و بارون و ابر و باد شهرش میگه... از بیابون بی نظیری که اواز خونش کرده... از برادر مظلومی که سه سال ازش بزرگتره و مخترعه و فلانه و فلان و قدم زدنای دیروزشون و توصیف فضای بی نظیر اون صحرای بی انتها و رعد و برقای باشکوهش...

از مادری که هفتاد و خورده ای سالشه و این چند روز رو با هم فرو.غ.ی بس.طامی و شاه ن.ع.مت اله خوندن و هر شعر مولانا رو می تونه معنی کنه با سواد مکتبی...

دختر اون لحظه ها رو با دنیا عوض نمی کنه... دختر باورش نمیشه... دختر سنگینه از تحمل این ناباوری... مرد اما با نگاه نجیب و با نفوذش انگار بلده قدرت خودشو به رخ دختر بکشه...

از آخر دنیا میگه... از مقوله هایی که دختر تو عمرش فقط شنیده و بهشون ورود نکرده... از اینکه اتفاقهای بزرگی در راهه... که باید منتظر باشه... که بره فلان جا بخونه... که هست... که مطمئنه... 

اون نیم ساعت شاید بهترین لحظه های عمر دختره... که می بینه ترگل ورگلی هست و مرد بهش بی توجه فقط دختر رو می بینه و فقط با اون حرف میزنه... از این جهت به خودش می باله... احساس غرور می کنه که هنوز به چشم مرد میاد... براش شیرین ترین حسه... مخصوصا بعد از اون اتفاقا... انگار رو حرفش وایساده...

بی توجه به مزاحم رو به دختر میگه پاشو بریم تو سرکلاس... و میره و دختر نگاش میفته به مزاحم که با چه حس بدی بهش نگاه می کنه... شاید مزاحم هیچ وقت فکرشم نمی کرد دختری با این ویژگیها بتونه توجه مرد رو جلب کنه...

 در پست بعد...