در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

489

عریان نویسی...

دوست دارم به این شیوه ببینم و تعریفش کنم... چه حقیقت داشته باشه چه نه... زندگی فقط یکباره و من که هیچی رو در واقعیت زندگی تجربه نکردم می خوام تا این حد بی پروا اینجوری این داستان رو ببینم و بنویسم...

... یه عزیز اخر فامیلم گذاشته بود و پیام داده بود که دیرتر میرسه و من ندیدم... دیر گفته بود و من اون موقع اینترنت نداشتم... منتظر بودم... نتونستم تو فضای درونی اتاق بشینم و اومدم بیرون... یه پشت بوم عجیب و غریب که منتهی میشه به یه فضای کوچیک که اسمشو گذاشتن اموزشگاه... از بالای پشت بوم بی حفاظ خیابونی رو که هیچ نزدیکی باهاش حس نمی کنم نگاه می کنم... نمی دونم با چی میاد... پیاده یا ماشین... 

از هفته قبلش به خودم اجازه دادم اینجوری ذهنمو باز بذارم تا هر جوری که می خواد فکر کنه... و خوب البته حرفای الی با گفتن مشخصاتی اینچنینی هم بی تاثیر نبود... چی می خواد بشه مثلا؟! از این بدتر که نمیشه! من خیلی چیزا رو پشت سر گذاشتم و هیچی رو هم قایم  نمی کنم... همین جلسه قبل بود که بهش گفتم سنم سنی نیست که برای رسیدن به چیزی عجله داشته باشم... می خوام درست قدم بردارم هر چند آروم آروم... صدای دو دو گفتن و سکوتهای بینش از کلاس س.ل.فژ میاد و بعدش صدای دختری با ظاهری خیلی غلط انداز که موبایل به دست نزدیک دیواره های کوتاه پشت بوم میشه و حرف میزنه... شلوارش پاره پوره ست و موهاش بلوند و تاب دار... حسم خوب نیست... با لباس فرم کار اومدم و تنها کاری که بعد از صبح تا اون لحظه انجام دادم یه رژ لب ملایمه که خستگیمو پشتش پنهان کنم...

دختره میره داخل و من می مونم... همه ی فکرای یک هفته مو می ریزم دور و همون جا بالای پشت بوم به خودم با شدت! لعنت می فرستم که خانم سین باز شروع کردی! اون حتی سر وقت هم نیومد! ساعت چهار و هفت دقیقه ست که گوشیمو در میارم و شماره شو با تردید میگیرم... مثل همیشه آروم جواب میده... میگه من پیام دادم که دیر میرسم... تا دو دقیقه دیگه اونجام... شما برو صداتو گرم کن... عصبانی میشم و خودم حس می کنم که حالم خوب نیست... یاد وقتایی میفتم که دستای لرزونمو گرم می کردم و منتظر بودم و همون انتظارها همه ی جوونیمو به باد داد... میرم تو کلاس و اونیکی مربی که کلاسش تموم شده میگه بیا تو این کلاس... بچه ها که هیجان و عصبانیت درونی منو حس نمی کنن آروم آروم از کلاس میان بیرون... حتی وسایلشون رو هم جمع نمی کنن! حتی صندلیها رو هم جابجا نمی کنن! نفر اخر که میاد بیرون میرم تو و می خوام در رو ببندم که می بینم همون دختر کذایی وارد میشه و کیفشو می ذاره رو یکی از صندلیها و می ایسته و با گوشیش مشغول میشه! دیگه حالم اصلا خوب نیست... میام بیرون... دوباره لبه ی کوتاه پشت بوم می ایستم... حدود نیم ساعت اونجا ایستادن و اینور و اونور رو نگاه کردن باعث شده بتونم در ورودی ساختمون رو تو شیشه های ساختمون روبرویی ببینم... اما دیگه نگاه نمی کنم... فقط نفس عمیق می کشم که صداشو میشنوم... سلام... برمی گردم و سلام می کنم... خودشو کنار میکشه و دستاشو راهنمای راهم می کنه... تعارف می کنم که جلو بره و با حرکت سر منو هدایت می کنه... پشت سرم راه میفته... وارد کلاس که میشیم میگه گرم کردید؟ با دلخوری میگم کلاس خالی نداشتیم... الان خالی شده... لبخند میزنه میگه الان گرم کنید...

رو گوشیم برنامه رو باز می کنم تا باهاش بخونم... ایستاده و نمیره... منم نمی خونم... در بازه و دلم نمی خواد بی مقدمه جیغ بکشم...

وقتی میره شروع می کنم... یه کم نت ها رو بالا پایین می کنم که مثل همه ی هفته ی گذشته صدام می گیره! وقتی وارد میشه میپرسه این هفته چیکار کردید و من با صدای خش دار جواب میدم... میپرسه صداتون گرفته! میگم همه ی این هفته اینجوری بودم! میگه آب بخورید اشکال نداره به خاطر گرده های هواست... این هفته هوا اینجوری بود... 

تو دلم میگم اردیبهشت از راه رسیده... آره دیگه همه جا غوغاست...

میگه اب بخورید و من حرکتی نمی کنم... فکر نمی کنم منظورش الان باشه... باز میره بیرون... وقتی برمیگرده یه لیوان اب دستشه... یکی هم برای خودش... انتظارشو ندارم! شوکه میشم! بلند میشم و بی اختیار میگم خاک بر سرم چرا شما زحمت کشیدید؟ با همون چهره و نگاه آروم جوابمو میده و منم چند جرعه ای می خورم هر چند صدام باز گرفته  و خوب نمیشه... و بعدش....

اصلا انتظار ندارم همه چی به یکباره عوض شه... از خودش میگه... از اینکه داره یه مقاله می نویسه و موضوع جالبش عشق  و فلسفه ست... با اشتیاق توضیح میده و منم بعضی وقتا با جملاتی همراهیش می کنم و اون تایید می کنه... میگه الان حدود دو ساعته که داره یه قطعه رو گوش میده و هی مدام حسش عوض میشه... میگه برای خواهرش فرستاده و اونم بهش گفته تو دیدگاهت با من فرق می کنه و تو عشق رو تجربه کردی...  بعدش میگه مثال ملموسش مثل وقتی که شما از کسی جدا می شی که (انگار می خواد تایید بگیره...) شاید تجربه ش کردی؟ و منم با تاییدِ سر بحث رو ادامه میدم... میگه و میگه و میگه... آخرش بهش میگم خوبه که کارتون با این مقوله همخونی داره... من اما نه... تا حالا چیزی از خود من نپرسیده و نمی دونه... تا این حد که میگه خوب قبول دارم بعضی وقتا ادم برای تامین معیشت مجبوره کاری رو انجام بده که دوست نداره... میگم نههه! منظورم این نبود... من تو راهی افتادم که دیگه نمی تونم برگردم... حرف دیگه ادامه پیدا نمیکنه... فقط می فهمم مدل حرف زدنش عادی نیست... خیلی پشتش فکره... جملاتش عمیقه... شاعره... و صداش وقتی همراهی می کنه... بی نظیر... آسمانی...


چه حالی میشی وقتی فردا صبحش درس جدیدتو برات می فرسته و تو سرکار با اون همه مشکل هندزفری رو میذاری تو گوشِت و میشنوی... سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم... رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم...

و اینو هفته دیگه باید سر کلاس بخونی... بخونیم...