در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

409

اینم از این...
چراشو نمی دونم. نمی دونم چرا بعضی وقتا علی رغم همه ی تلاشهای مثبتت هیچی درست پیش نمیره. بعضی وقتا حاضری زجر خیلی چیزا رو خودت بکشی و عزیزات نه.
امروزم از اون روزا بود. مردک زد زیر حرفاش و قرار قولنامه رو در حالی که شب قبلش تا هشت و نیم داشت بحث میکرد و حتی چک بانکیشم آماده بود رو به هم زد. حتی حاضر نشد خودش بیاد بنگاه.
این وسط فقط دلم برای بابا سوخت که همه ی کارا رو ردیف کرده بودن. اصلا حوصله شنیدن حتما قسمت نبوده و صلاح نیست و این چیزا رو ندارم. خودمم بهش معتقدم اما همیشه تو اینش موندم و برام سواله که چرا چیزی که از اولش قراره نشه باید پیش بیاد تا به خیال شدنش آدم امیدوار بشه و بعد داغون.
خوب دیگه حتما صلاح نبوده... هعیییییییییییی...
دیگه انگیزه م برای خونه از بین رفت... مثل عاشقی که دیگه به کل بی خیالش شدم... چه دنیای قشنگیه واقعا... خدا می دونه که برای خودم نمی گم. من اگه تا آخر عمرمم خونه ای در کار نباشه برام مهم نیست. باشه خدایا دیگه هیچی مهم نیست. واقعا مهم نیست...

408

این آفت دهان هم بد کوفتیه! تقریبا میتونم بگم همیشه این مشکلو دارم. خیلی دردناکه اما تحملش می کنم. این بار جاش خیلی جای بدی بود. دردش خیلی غیرقابل تحمل بود. غذا خوردنو برام زجر آور کرده بود. دیروز بالاخره وقت کردم رفتم داروخونه دارو گرفتم. خیلی زود اثر می کنه و نوشته بود یه بار مصرفش کافیه. اما این اینقدر فجیع بود که یه بار دیگه هم استفاده کردم. الان خوب شده اما جاش گود شده و جای خالیش درد می کنه.
دختره می گفت یکی از عللش استرس زیاده و یکیش گرمی. دومی که منتفیه. قطعا اولیه. خیلی بد دردیه خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه. داروش یه کم سوزش داشت و خیلی هم هشدار داده بود اما سوزشش برای من در مقابل درد خودش هیچ بود. اما مثل کسی که بی حس باشه و درد حس نکنه و بعد از جراحی و بر طرف شدن بی حسی تازه بفهمه چی سرش اومده شده بودم. بعد از دفعه دومی که دارو زدم انگار تو سرم خالی شد. یه حال بدی بودم. تا شب هم خوب نشدم.
خوب اینم درد نامه این چند روزه. نوشتم که چی بشه مثلا؟!

407

تمام مدت امروز با سند زدن و تنظیم صورتحسابها گذشت. اونم در شرایطی که همکار محترم و تیم حمایت کننده شون! درگیر حل و فصل مسائل مالیاتی بودن. پشتم بهشون بود و مشغول کار خودم بودم و کلی حرص خوردم. به خاطر حماقتهای گذشته ی خودم. چند سال پیش که تازه کار بودم کار به این سختی رو خودم تنهایی انجام می دادم و فقط برای چک نهایی به یه بزرگتر نشونش میدادم و بعدم ردش می کردم و تا تهش هم پاش وایمیسادم. کار هر جا رو هم انجام دادم مشکلی نداشت. مگه من اون موقع ها چند سالم بود؟!
اما حالا همکار محترم یه گروه عریض و طویل راه انداخته آخرشم این همه برامون مالیات بریدن.
اینجا دیگه رو نکردم که از پس این کار بر میام. من واقعا دیگه کشش ندارم. ترجیح میدم از صبح تا ظهرم به سند زدن و سکوت بگذره و گهگاهی مزمزه کردن قهوه و خندیدن به حماقتهای گذشته م. تنها خوبیش این بود که طی این سالها تواناییهام به خودم ثابت شد. چیزی که هیچ وقت باورش نداشتم و بقیه و برخوردها و رفتارشون اینو به زور تو مغزم فرو کرد و کم کم باورش کردم. خیلی گذشت تا بفهمم بد نیست  بعضی وقتا از لاک خودم بیام بیرون و یه نگاهی به بقیه بندازم و ببینم که این فقط منم که دارم می دوم.
اینجا که اومدم  برخورد روز اول رئیس رو هیچ وقت یادم نمیره. تا قبلش انگار که باید بود اینجور باشم. انگار نه انگار که باید یه ذره خودمو تحویل بگیرم. انگار نه انگار که خیلی جاها حرفم هست. وقتی گفت چطور فلانی راضی شده تو از دفترش بیای بیرون؟! و واقعا تعجب کرد برام خیلی عجیب بود!  بعدشم پشتم وایساد و تو همه ی جلسه های حل اختلافمون با رئیس قبلی حمایتم کرد. اینو گفتم که باز یادم بیاد تا کسی به روم نیاورده بود خودم خودمو قبول نداشتم.
هعععییییی... چه روزایی بود... پریشب خواب من.ف (رئیس قبلی) رو میدیدم تا صبح. کابوس بود همش. یادمه میترا بعدش بهم گفته بود که حاضره هر کاری بکنه که برگردی. بد کرد باهام آخه. من سرم به کار خودم بود. نمی دونم  بازی گرفتنش از کجا شروع شد؟ یادم نیست اینو. چون اون روزا خیلی روزای بدی بود. گفت می فرستمت شعبه دبی! غلط کرد! حرف مفت بود! مگه من صاحاب نداشتم که مثل این دخترای برده  بکشوندم اونجا. گفتم نه. همون وقتا بود که اون آقاهه رو آورد به بهانه اینکه تو که نمیری کارو به  این یاد بده تا اینو بفرستم. با همه ی پریشونی اون روزام کم کمک حالیم شد که داره بازیم میده و هوا ورش داشته که اون آقاهه رو با حقوق کمتر راه میندازه و منو رد می کنه و کار اینجا و دبی رو می سپره دستش. مثلا خیلی زرنگ بود. بعد از کلی ماجرااااااااااااااا وقتی رفتم تازه فهمید که اون از پس کار همینجا هم بر نمیاد چه برسه به اونور... میترا می گفت اونسال بعد از رفتن تو قضیه مسائل بح.رین و کنسلی برنامه های عید باعث شد صورتش کج بشه! تا مرز سکته رفت مرتیکه! البته منم بارها برد تا مرز سکته!
امروز بسکه کار داشتم موقع رفتن  که باز ایستاده آخرین سند واریزی رو هم  زدم امید با خنده گفت: یکی دست اینو بگیره همینجور داره تایپ می کنه! و واقعا تا مدتی که بیرون اومدم حتی تو راه رفتنمم سرعت داشتم...
می خوام برسم به کجا؟!...