در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

728

چقدر دلِ دستام مضراب می خواد...

که برقصوندشون...

727

روزگار غریبیه...

امید بهبود هیچی وجود نداره...

فقط داریم روز رو شب می کنیم و شب رو روز...

بی امید فردا...

شاید اقتضای سن و سالمه...

خیلی به گذشته فکر می کنم...

اون وقتایی که یه آینده ی روشن و زیبا برای خودم و اطرافیانم تصور می کردم...

اینکه میگن اگر خوشبین باشی و خوب فکر کنی خوب هم برای اتفاق میفته واقعا الکیه...

بین دوستا و همسن و سالهای خودم کسی رو یادم نمیادکه به اندازه ی من مثبت اندیش و امیدوار بود باشه...

هر اتفاق بدی هم میفتاد فکر می کردم که میگذره و قطعا بعدش خوب میشه...

اینی که می گم حتی به این معنی نیست که اینجوری بودم و زود وا دادم...

نه...

من الان چهل و چهار سالمه... 

یه آدم چند سال از عمرش رو باید خوشبین و امیدوار به آینده باشه؟!...

وقتی هی بد پشت بد اومد... وقتی هیچی خوب پیش نرفت... وقتی این همه تاریکی رو هم انبار شد دیگه فهمیدم که خیلی دیر شده...


امیدواری مال دنیای امروز ما نیست... جواب نمیده دیگه... درسته که آدمیزاد تواناییش محدوده اما تو این روزگار صفر صفره...

فقط باید راه بری... راه بری و نیفتی... جایی هم نیست که بری ولی نمیشه بشینی یا بیفتی...

بیفتی زیر دست و پا له میشی...

عاقبتت خیلی رقت انگیز میشه...

726

چیزایی که می نویسم دقیقا کم اهمیت ترین بخشهای زندگیمه...


پریروز مهمون داشتیم... عیادت کننده های مامان... خیلی روز خسته کننده ای بود... خودم دست تنها بودم و واقعا تحت فشار... روز اول پ... بود و همزمان درد و خون.ریز.ی هم داشتم...

آخر شب بعد از مدتها هادی خان پیام داد، احوالپرسی کرد و گفت هنوز فلان جا کار می کنی؟ و بعد مثل سابق خواست چیزی براش چک کنم...

یاد گذشته ها افتادم... یاد سازش... نفس نفس زدناش...  ناشی بازیاش...  مضراب دست سازش...  حرفهای بریده بریده اش... یا اون صندلی که نصفش ساز بود و به زور خودشو رو نصفه ی دیگه ش کنار من جا داد...

هعی... همه چی میگذره...

725

نمی دونم تو این اوضاع و احوالِ وضعیت پای شکسته ی مامان کافه رفتن مون چی بود!

یه کافه ی باحال با یه عالمه جمعیت که یادم نیست برای چی جمع شده بودن... مامان و بابا پشت یه میز نشسته بودن و من پشت یه میز دیگه که انگار یهو متوجه شدم سر میز من سروص هم نشسته!... گهگاه به مامان و بابا نگاه می کردم و میدیدم که مشغولن و خیالم راحت میشد.

سر میز ما غیر از سروص فکر می کنم یه خانوم  هم بود که نمی دونم کی بود...

از اینکه اونجا بودم متعجب نبودم... شاید برای اینکه دیگه از چیزی متعجب نمیشم...

من کسی نبودم که بتونم تو بحث با سروص وارد بشم اما اینکه چرا اونجا نشسته بودم و سر میز شخص خودش جالب بود!

حس دلنشینی بود... ولی فقط همین... شاید چون خیلی این روزا درگیرم و فقط سعی می کنم اروم باشم که بگذره...

کم کم متوجه توجه خاص سروص به خودم شدم... خیلی کم... گفتم مثل همیشه گذراست... تو این سن و سال و با روح و جسم خسته ی من کسی کاری به من نداره که...

مامان و بابا رو نگاه کردم... حالشون خوب بود... مشغول بودن...

آخر صحبتها یهو سروص من رو خطاب قرار داد و به شوخی چیزی گفت که یادم نیست چی بود و بعدش گفت اگر کاری داشتی یا سوالی بهم زنگ بزن... شماره مو که داری؟

دهنمو باز کردم که بگم نه که یهو یادم افتاد قبلا (یه موقعی که تا اون لحظه یادم نبود ولی دقیقا همون موقع یادم افتاد و تو یه موقعیتی تقریبا شبیه همین موقعیت) شماره شو رو یه کاغذ نوشته و بهم داده... منم گذاشتمش تو جیب کوچیک جلو کیفم... ولی هیچ وقت سراغش نرفتم...آخه کاری نداشتم باهاش... برای همینم از ذهنم رفته بود...

گفتم باشه... خندید و بلند شد و رفت... 

نگاه کردم سمت مامان و بابا... نبودن... جمعیت همه بلند شده بودن و داشتن می رفتن... رفتم ببینم کجان! وقتی رسیدم تو راهرو دیدم مامان و بابا اروم اروم دارن میان سمتم... و مامان داشتن بدون ویلچر و واکر خودشون راه میرفتن! هم تعجب کردم هم کلی خوشحال شدم... آخه موقع اومدن با ویلچر اومده بودن!

اروم بین جمعیت رفتیم سمت خروجی... تو همون شلوغی گوشیم زنگ خورد... نگاه کردم... دیدم یه شماره ی ناشناسه... اما من مطمئن بودم خودشه... بی اینکه بدونم... جواب دادم... با همون لهجه و لبخندی که ازش جدا شده بودم شروع کرد صحبت کردن... با شوخی و خنده حرف میزد... اینش برام عجیب بود که اون شماره شو به من داده بود نه من به اون! شماره ی من رو از کجا داشت!

یه کم حرف زد و چون خیلی شلوغ بود و درست نمیشد صدا رو شنید بعد از کمی صحبت خداحافظی کردیم... اما مطمئن بودم بازم زنگ میزنه...

همونطور که به صفحه گوشی و شماره نگاه می کردم دستمو بردم تو جیب کیفم و اون کاغذ کوچولوی یادداشت رو دراوردم... همون شماره بود... همون شماره ای که من سراغش نرفته بودم...


بیدار شدم... 

خواب یه دختر مجرد چهل و چهار ساله... تو یکی از بدترین دورانهای زندگیش... 

شیرین بود... همین...



724

هوای امروز صبح هوای عجیبی بود... خنکای هوای نوروز رو داشت که زیر سرمای ملسش یه گرمای مطبوع هم هست...

داشتم پیاده میومدم دفتر که کلی خاطره از عیدهای بچگی برام تداعی شد...

همون دو سه روز اول و دید و بازدیدهای خونه بزرگترها... بزرگترهایی که هیچ کدومشون دیگه نیستن... و خونه هاشون که انگار یه بخش از وجود ما تو در و دیوار و هواش جا مونده... 

چی شد یهو؟ واقعا چه اتفاقی افتاد؟ در عرض یکی دو سال اونم قبل از کرو.نا اون همه عزیز از دست دادیم... یادمه اون دوران همو فقط تو مراسمای ختم می دیدیم... از تشییع یکی به هفتم اونیکی به چهلم یکی دیگه و و و... همه فقط با لباسای مشکی... 

اونقدر دردناک بود که حتی هنوزم نمی تونم باورش کنم...

بخوام اسم ببرم باید کلی اسم ردیف کنم...

یاد تابستونهای  سالهای نه چندان دور میفتم که همه یه شب تو هفته قرار می ذاشتیم و یه غذای ساده درست می کردیم و میرفتیم پارک...

هنوزم از دیوار نیمه ی کنار اون پارک که رد میشم اون جمعیت شلوغ و خندون رو میبینم... که الان خیلیاشون دیگه نیستن...

روح همشون شاد... کلی ادم خوب بودن کنارمون که دیگه نیستن...

به سنی رسیدم که همش یاد گذشته ها می کنم و میگم یادش بخیر...