قبول دارم که از کارت سر در نمیارم و نبایدم بیارم، به هر حال خدایی و صاحب اختیار همه چی... ولی من باید چیکار کنم؟ منِ سرگشته یِ پریشونِ ویرون باید چیکار کنم؟ مگه وقت و بی وقت دست بالا نمیارم و ازت نمی خوام که کمکم کنی؟! مگه عزیزانت رو واسطه نمی کنم که به حرمت آبروی اونها هم که شده کمکم کنی و راه پیش پام بذاری؟! من واقعا نمی دونم باید چیکار کنم.... واقعا حال خوشی ندارم... مدتهاست دیگه خودم مهم نیستم... بهتم گفتم فقط یه چیز تو این دنیا ازت می خوام... فقط یه چیز... تو رو به بزرگیت قسم این یکی رو ازم دریغ نکن... بعدش دیگه هیچی... هیچیِ هیچی...
مدتهاست یا دیگه خواب نمی بینیم یا اگر می بینم یادم نمی مونه.
اگرم یادم بمونه جدی نمی گیرمش. مثل همین الان. ولی چون از صبح چند بار تو ذهنم اومده می نویسمش.
خواب دیدم یه جایی بودم که شبیه خونه بود ولی محل کارم بود.جوری بود که موقع داخل رفتن کفشامونو درمیاوردیم. همه همکارامم بودن. یادمه ام.ید هم اومده بود و همش دنبال سرم بود که باهاش حرف بزنم و مثل همیشه همش حرف میزد... موقعی که خواستم از اونجا بیام بیرون تقریبا همه رفته بودن... هر چی دنبال کفشم می گشتم پیداش نمیکردم... یعنی هیچ کفشی دیگه جلو در نمونده بود... اولشم فکر می کردم یه کفش کرم رنگ مامانمو همینطوری پام کردم ولی بعدش یادم افتاد که نیم بوت مشکی خودم پام بوده و الان نیست...
خونهه یه جورایی موقعیتش مثل خونه دایی کوچیکه م بود که دو تا در داشت... جلو هر دو تا در رو چندین بار گشتم... و تمام این مدت همچنان ام.ید پشت سرم بود... آخرم کفشامو پیدا نکردم...
نمی دونم تعبیرش چیه دنبالشم نیستم...
سخته برام درک کردن کسانی که در مقابل گرسنگی و تشنگی بی طاقتن و یه مقدار تایم غذا خوردنشون جابجا بشه مثل بچه ها سر و صدا می کنن...
کسانی که وقتی گرسنه ن اصلا نمی تونن صبوری کنن...
به قول مامان که همیشه میگن کسی که بتونه جلو شکمشو بگیره جلو همه چیزو می تونه بگیره...
امروز صبح یه شماره زنگ زد بهم... شک کردم شماره ی ا.می.د باشه... برای همین جواب ندادم... بعد که چک کردم دیدم خودشه...
نمی دونم این ادم چی از جون من می خواد... چرا وقتی کسی رو از خودت میرونی و این رو علنا بهش میگی بازم اصرار به ادامه داره...
دارم روزه های قضای پارسال رو میگیرم... گفتم تا هوا خنکه و روزا کوتاه بگیرمشون... دیروز خیلی اذیت شدم... آخه یادم رفت سحری نس.کا.فه بخورم... و چون عادت دارم صبحها قهوه بخورم ( برای همین سحرها حتما نس.کافه می خورم که کمی جبران شه) از حدود ساعت یازده سردرد شدید گرفتم و چشمام پر خواب بود...
شاید تحمل گرسنگی و تشنگی راحت ترین سختی دنیا باشه...
خوب اشتباه می کردم...
دیروز ظهر باز اون مردک سر و کله ش پیدا شد...
اومد با همه سلام علیک کرد و بعدشم نشست روبروی من...
شروع کرد احوالپرسی کردن و بعد گفت داشتم فکر میکردم یاد یه خاطره ای افتادم... یادته یه بار گفتی خواب بودی و خودتو دیدی بالای سر خودت...
نگاهش نمی کردم و مشغول کار بودم و فقط زیرلب گهگاهی یه کلمه در جوابش می گفتم...
گفت به این پدیده!!! میگن فلان چیز... من رفتم سرچ کردم... خودتم برو سرچ کن می بینی... این مساله با تمرین خیلی زیاد به دست میاد...
خلاصه یه کم چرت و پرت گفت و یه فرصتی که مکث کرد بین حرفاش یه کارد که باهاش شیرینی خورده بودم و کثیف بود برداشتم و رفتم دستشویی... کلی هم طولش دادم... وقتی برگشتم داشت خداحافظی می کرد از بقیه...
خداحافظی کرد و رفت...
خدا به خیر بگذرونه... واقعا نمی خوام ببینمش و باهاش رو در رو شم... حیف شد... حیف اون ادمی که اونقدر پرانرژی و مثبت و باانگیزه بود... اونروزی که علی رغم اینکه بهش گفتم با رئیس حرف زد و بعدشم رفت شروع بدبختیاش بود... دیگه زندگیش رو روال نیفتاد...
من دیگه کاری از دستم برنمیاد براش... نمی خوام هم کاری بکنم... خودش می دونه و زندگیش... راه بدی در پیش گرفت و در ارتباط با من اونقدر پیش رفت که دیگه راه برگشتی باقی نذاشته...
دیگه ازش خبری نشد ولی مطمئنم موقتیه...
نهایتا چند ماه دیگه باز سر و کله ش پیدا میشه...
خیلی از ادمایی که تا چند سال پیش تو زندگیم خیلی برام مهم بودن دیگه الان حتی حضور هم ندارن...
و از این بابت بی نهایت خوشحالم...
وقتی ادم وجدانش راحت باشه از این بابت که کوتاهی و کم کاری نکرده و تا جایی که می تونسته حرمت نگه داشته دیگه مشکلی با روند جریانات زندگی و خارج شدن بعضی از ادما از دور زندگیش نداره... اما باید قبول کرد که رسیدن به اینجا راحت نیست...
ادم انگار که یه کتک مفصل خورده باشه و افتاده باشه گوشه رینگ، علی رغم کبودیها و زخمها و ورمهاش بی حس میشه...
وقتی فکر می کنم به سالهایی که گذروندم خوشحال نیستم... یه زندگی عادی... خیلی خیلی عادی... سعی کردم درست قدم بردارم و خطا نرم... این خوبه ولی زندگی شیرینی رو تجربه نکردم... شاید اشتباه کردم... واقعا نمی دونم... همینه که اصلا نمی تونم سنم رو بپذیرم... سنم، عمرم، تجربیاتم... اصلا با هم همخونی ندارن... یه خلا بزرگ... و پر نمیشه هیچ وقت...